بيتوته/ در مورد افراد حريص و طماعي به کار ميرود که از پول و دارايي خود راضي نميشوند ذرهاي خرج کنند.
روزي روزگاري، مرد تاجري تمام ثروتش را مقداري کالاي کم ارزش و ارزان خريد تا به يک کشور دور ببرد، به اين اميد که با اين کار سود زيادي به دست آورد.
مرد تاجر بارهايش را در کشتي جاسازي کرد سپس کشتي به حرکت درآمد. از صبح تا شب کشتي در دل دريا پيش رفت. نيمههاي شب هوا کم کم طوفاني شد و موجهاي بلندي در دريا ايجاد کرد. کشتي باري با برخورد به اين موجها پيچ و تاب سختي ميخورد و دوباره ثابت ميشد ولي درنهايت کشتي نتوانست طاقت بياورد و در دريا غرق شد. بسياري از افرادي که بر روي کشتي کار ميکردند و مسافران به همراه اموالشان غرق شدند. تعداد کمي از اين افراد نجات پيدا کردند از جمله مرد بازرگان که خود را روي يک تخته از تکه چوبهاي باقي مانده از کشتي انداخته بود او به هر مشقتي بود توانسته بود خودش را از غرق شدن نجات دهد.
مرد بازرگان بعد از يکي دو روز که با تخته چوب روي آب شناور بود، کم کم يک شهر ساحلي ديد. به هر سختي بود خود را به شهر ساحلي رساند و قدم بر خشکي گذاشت او که تا قبل از اين اتفاقات فرد مشهور و ثروتمندي بود، در اين شهر غريب و گرسنه مانده بود و کسي را هم نميشناخت تا از او کمک بگيرد، تنها و سرگردان به دنبال لقمهاي غذا ميگشت تا خود را از مرگ نجات دهد.
کم کم هوا تاريک شد ولي مرد بازرگان نتوانست حتي يک لقمه غذا براي خودش پيدا کند، خسته و گرسنه به خرابهاي رسيد. با خود گفت: همين جا شب را ميگذرانم تا فردا خدا بزرگ است نيمههاي شب مرد نابينايي وارد خرابه شد و چند بار پرسيد: کسي اينجا نيست؟
بازرگان ميخواست جواب او را بدهد ولي واقعاً نه توان داشت و نه حوصله که زبان باز کند و جواب مرد را بدهد. مرد نابينا که ديد پاسخي به گوش نميرسد به خود گفت: خداروشکر که کسي اينجا نيست. همين طور که عصايش را زمين ميکوبيد به گوشهي خرابه رفت جايي که چند تکه سنگ نسبتاً بزرگ روي هم بود. سنگها را برداشت و با کمي کنار زدن سنگها و خاکريز آن کوزهاي پُر از سکههاي طلا از خاک بيرون آورد. کوزه را مقابل خود گذاشت و گفت: تو حاصل عمر مني. تمام عمرم را گدايي کردم تا تو را پر کنم خدا را شکر کم کم داري پر ميشوي.
بازرگان که گوشهايش را تيز کرده بود و به دقت کارهاي مرد کور را زير نظر داشت و حرفهاي او را ميشنيد فهميد اين مرد نابينا برخلاف ظاهرش گدا نيست و حتي جزء ثروتمندان شهر محسوب ميشود. ولي به جاي اينکه با اين سکههاي طلا کار و کاسبي راه بيندازد و چند نفر را بر سرکاري بگذارد و چند برابر سرمايهي اوليهاش سود ببرد، دل خود را به جمع کردن سکههاي طلا در داخل اين کوزه خوش کرده و به کار گدايياش ادامه ميدهد.
فردا صبح وقتي بازرگان از خواب بيدار شد مرد نابينا خرابه را ترک کرده بود مرد بازرگان کمي به دنبال او گشت وقتي از دور شدن او مطمئن شد سراغ کوزهي سکههاي طلا رفت، آنها را از زير خاک درآورد به شهر رفت و با آنها کلي جنس خريد و چون در اين کار تجربه داشت بعد از چند ماه چندين بار اين کار را تکرار کرد. کالايي را به قيمتي ميخريد و در جاي ديگر يا در شهرهاي اطراف ميفروخت و از اين راه توانست پول خوبي جمع آوري کند.
بعد از چند ماه يک روز که مشغول حساب و کتاب پولهايش بود، ديد پول قابل توجهي جمع کرده با خود گفت: حالا وقتش هست تا سکههاي مرد نابينا را به او پس بدهم. رفت کوزهي مرد نابينا را که در صندوقچهاش پنهان کرده بود آورد. تا جايي که کوزه جا داشت آن را پر از سکهي طلا کرد سکههايي که درواقع اصل پول مرد نابينا و سهم سود او از تجارت مرد بازرگان بود و آن وقت به طرف خرابه حرکت کرد در ميانهي راه يک مرغ بريان و چندين نوع ميوه و شيريني خريد تا به آنجا رسيد. شب هنگام وارد خرابه شد. ديد مرد نابينا در گوشهاي از خرابه نشسته. سلام کرد و گفت: عمو من در کيسهام غذا دارم ميخواهي با هم بخوريم.
مرد نابينا که گرسنه بود گفت: اين بهترين پيشنهاد براي يک فرد گرسنه است. مرد بازرگان، سفرهاش را باز کرد، غذا و ميوهاي که خريده بود را داخل سفره گذاشت، چون ميدانست مرد نميتواند ببيند تکهاي از ران مرغ را کند و به دست مرد نابينا داد و گفت: عمو شروع کن! نوش جانت. مرد نابينا تکهاي از گوشت مرغ را که خورد ران مرغ را رها کرد و بقچه بازرگان را گرفت و گفت: تو کوزهي مني! گيرت آوردم. تو را بايد ببرم و تحويل قاضي دهم تا به جزاي اعمالت برساند. بازرگان مات و مبهوت مانده بود که مرد نابينا از کجا فهميد اين مرد همان کسي است که کوزهي سکهي طلاهاي او را برده؟ همينطور که بازرگان رفتار مرد نابينا را نگاه ميکرد بالاخره عدهاي از عابران صداي دادخواهي مرد نابينا که دائم فرياد ميزد، مردم به دادم برسيد ! اين مرد کل دارايي من را غارت کرده شنيده و به داخل خرابه آمدند.
رهگذران مرد بازرگان را دستگير کردند و تحويل داروغه شهر دادند. صبح روز بعد داروغه بازرگان را به همراه مرد نابينا که از شب تا صبح از دم در زندان تکان نخورده بود، نزد قاضي برد.
قاضي از بازرگان خواست ماجرا را تعريف کند. بازرگان گفت که حق با مرد نابينا است من کوزه سکههاي طلاي او را برداشتم تا با آن کار و کاسبي به راه بيندازم وقتي کارم پررونق شد تصميم گرفتم برگردم و کوزهي سکههاي طلاي او که سرمايهي اوليه من بود را به او برگردانم من سهم سود او از اين دادوستدها را هم به او تحويل دادم، چون مردم رهگذر کوزه سکههاي طلا را هم به داروغه تحويل داده بودند. قاضي سکهها را شمرد و از مرد نابينا پرسيد سکههاي تو چقدر بوده؟ بعد از پاسخ مرد نابينا معلوم شد که حق با مرد تاجر بوده و او اصل پول به همراه سودش را براي او برگردانده.
قاضي رو کرد به مرد نابينا و گفت: اين مرد از تو ي نکرده پول تو را برداشته بدون اجازهي تو با آن کاسبي راه انداخته و وقتي کسب و کارش پررونق شده اصل پول و سودش را به تو تحويل داده بازم شکايت داري؟
مرد نابينا که تازه متوجه قضايا شده بود، گفت: نه شکايتي ندارم حالا کوزهام را به من برگردانيد، وقتي کوزهاش را گرفت خوشحال و راضي شد و خواست تا دادگاه را ترک کند که قاضي او را صدا کرد و گفت: مرد بازرگان که ماجرا را تعريف کرد و خداروشکر همه چيز هم ختم به خير شد ولي من نفهميدم تو چطور در خرابه اين مرد را شناختي و فهميدي اين همان سکههاي طلاي تو است؟
گداي نابينا گفت: هر روز وقتي به در خانهها براي گدايي ميروم موقع غذا عدهاي برايم لقمهاي غذا ميآوردند و من هم ميخوردم ولي ديروز وقتي ران مرغ را اين مرد کند و به دست من داد، تکهاي از آن را گاز زدم، ولي هر کاري کردم از گلويم پايين نرفت و دانستم اين مرغ بريان با پول خودم خريداري شده پس اين مرد سکههاي من بايد باشد.
مسجدرسول الله\ص\روستاي مازغ بالاباقدمتي يکصدوپنجاه سال
ضرب المثل/ آنان که غني ترند محتاج ترند
تصاويربدون شرح ازساختمان سرايدارمدرسه روستا
مرد ,نابينا ,بازرگان ,سکههاي ,تو ,کم ,مرد نابينا ,را به ,مرد بازرگان ,اين مرد ,و گفت
درباره این سایت