داستانهاي طنز و حکايتهاي زيباي بهلول، نشان از درايت و عقل مردي دارند که توانست با زبان طنز و تظاهر به جنون سخن حق را به صاحبان قدرت بگويد. بهلول به معني مرد خندان يا کسي که خوبيهاي زيادي دارد، لقب مردي به نام ابو وهيب بن عمرو صيرفي کوفي است که در زمان هارون الرشيد عباسي ميزيست.
داستانهاي طنز بهلول
بهلول و مستخدم خليفه
يکي از مستخدمين خليفه هارون الرشيد ماست خورده و مقداري از آن در ريشش ريخته بود.
بهلول از او سوال نمود: چه خوردهاي؟
مستخدم براي تمسخر گفت: کبوتر خوردهام.
بهلول جواب داد: قبل از آنکه بگويي من دانسته بودم.
مستخدم پرسيد: از کجا ميدانستي؟
بهلول گفت: فضلهاي بر ريشت نمودار است.
*****************************************
دوست بهلول
شخصي که سابقه دوستي با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسياب برد. چون آرد نمود، بر الاغ خود سوار کرد و چون نزديک منزل بهلول رسيد، اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمين افتاد. آن شخص چون با بهلول سابقه دوستي داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند.
بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسي ندهد، به آن مرد گفت: الاغ من نيست. يک دفعه صداي الاغ بلند شد و بناي عرعر کردن گذاشت.
آن مرد به بهلول گفت: الاغ تو در خانه است و تو ميگويي نيست؟!
بهلول گفت: عجب دوست احمقي هستي. تو پنجاه سال با من رفيقي، حرف مرا باور نداري ولي حرف الاغ را باور مينمايي؟!
*****************************************
بهلول و جمع خرها
روزي بهلول، پيش خليفه هارون الرشيد نشسته بود. جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند. طبق معمول، خليفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي شيهه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد.
خليفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببين اين حيوان چه ميگويد، گويا با تو کار دارد.
بهلول رفت و برگشت و گفت: اين حيوان ميگويد مرد حسابي حيف از تو نيست با اين خرها نشستهاي. زودتر از اين مجلس بيرون برو. ممکن است که خريت آنها در تو اثر کند.
*****************************************
بهلول و مرد شياد
بهلول سکه طلائي در دست داشت و با آن بازي مينمود. شيادي چون شنيده بود بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت: اگر اين سکه را به من بدهي در عوض ده سکه را که به همين رنگ است به تو ميدهم!
بهلول چون سکههاي او را ديد دانست که سکههاي او از مس است و ارزشي ندارد؛ به آن مرد گفت: به يک شرط قبول مينمايم. اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کني.
شياد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت: تو با اين خريت فهميدي سکهاي که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکههاي تو از مس است؟
*****************************************
بهلول و دنبه
روزي بهلول نزد هارون الرشيد رفت و درخواست مقداري پيه کرد تا با آن پيه پياز، که نوعي غذاي ارزان قيمت براي مردم فقير بوده، فراهم سازد.
هارون به خدمتکارانش گفت مقداري شلغم پوست کنده نزد او بياورند تا شاهد عکسالعمل بهلول باشند و بيازمايند که آيا او ميتواند ميان پيه و شلغم پوستکنده تمايزي قائل شود يا خير؟
بهلول نگاهي به شلغمها انداخت. آنها را به زبانش نزديک کرد، بو نمود و بعد گفت: نميدانم چرا از وقتي که تو حاکم مسلمانان شدهاي، چربي هم از دنبه رفته است.
*****************************************
شکار رفتن بهلول و هارون الرشيد
روزي خليفه هارون الرشيد و جمعي از درباريان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود. در شکارگاه آهويي نمودار شد. خليفه تيري به سوي آهو انداخت ولي به هدف نخورد.
بهلول گفت: احسنت!
خليفه غضبناک شد و گفت: مرا مسخره ميکني؟
بهلول جواب داد: احسنت من براي آهو بود که خوب فرار نمود.
*****************************************
حمام رفتن بهلول
روزي بهلول به حمام رفت ولي خدمه حمام به او بياعتنايي نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کيسه ننمودند. با اين حال وقت خروج از حمام بهلول ده دينار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون اين بذل و بخشش را ديدند همگي پشيمان شدند که چرا نسبت به او بي اعتنايي کردند.
بهلول باز هفته ديگر به حمام رفت و اين دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسيار نمودند؛ ولي با اين همه سعي و کوشش کارگران، موقع خروج از حمام بهلول فقط يک دينار به آنها داد.
حماميها متغير گرديده پرسيدند: سبب بخشش بيجهت هفته قبل و رفتار امروزت چيست؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز ميپردازم تا شماها ادب شويد و رعايت مشتريهاي خود را بنماييد.
***************************************
احمقتر از بهلول
روزي خليفه از بهلول پرسيد: تا به امروز موجودي احمقتر از خود ديدهاي؟
بهلول گفت: نه والله اين نخستين بار است که ميبينم.
*******************************************
بهلول و الاغش
بهلول پاي پياده بر راهي ميگذشت.
قاضي شهر او را ديد و گفت: شنيدهام الاغت سقط شده و تو را تنها گذاشته است.
بهلول گفت: تو زنده باشي يک موي تو به صد تا الاغ من ميارزد.
*****************************************
بهلول و ثروتمند
شخص ثروتمندي خواست بهلول را در ميان جمعي به سُخره بگيرد.
به بهلول گفت: هيچ شباهتي بين من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چيز ما به همديگر شبيه است؟
بهلول جواب داد: دو چيز ما شبيه يکديگر است، يکي جيب من و کله تو که هر دو خالي است و ديگري جيب تو و کله من که هر دو پر است.
*****************************************
بهلول و ديدن شيطان
روزي مردي زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خيلي ميل دارم که شيطان را ببينم.
بهلول گفت: اگر آئينه در خانه نداري در آب زلال نگاه کن، شيطان را خواهي ديد.
*****************************************
مسجد بهلول
روزي مسجدي ميساختند، بهلول سر رسيد و پرسيد: چه ميکنيد؟ گفتند: مسجد ميسازيم؛ گفت: براي چه؟ پاسخ دادند: براي چه ندارد، براي رضاي خدا.
بهلول ميخواست ميزان اخلاص بانيان خير را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگي تراشيدند و روي آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالاي سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و ديدند بالاي در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند، بهلول را پيدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات ديگران را به نام خودت قلمداد ميکني؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتيد که مسجد را براي خدا ساختهايم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساختهام، خدا که اشتباه نميکند.
مسجدرسول الله\ص\روستاي مازغ بالاباقدمتي يکصدوپنجاه سال
ضرب المثل/ آنان که غني ترند محتاج ترند
داستانک،خدادرهمه جا
داستانهاي طنز بهلول
تصاويربدون شرح ازساختمان سرايدارمدرسه روستا
داستانک /ماجراي عابد مغرور و جوان توبه کار
درسوگ فاطمه زهرا(س)
بهلول ,تو ,خليفه ,حمام ,هارون ,مرد ,را به ,بهلول گفت ,هارون الرشيد ,او را ,با اين ,خليفه هارون الرشيد
درباره این سایت