بيتوته/ اين ضرب المثل در مورد افرادي گفته ميشود که با غرور کاذبشان دچار درد سر ميشوند.
داستان ضرب المثل:
در روزگاران گذشته، کلاغ و عقابي در جنگل زندگي ميکردند. کلاغ روي يکي از درختان بلند جنگل لانه داشت و عقاب روي قلّهي کوه بلندي در وسط جنگل لانه ساخته بود. کلاغ خيلي دوست داشت مثل عقاب آرام و سريع بتواند پرواز کند. اما قادر نبود. کلاغ هر روز جلوي لانهاش مينشست و به پرواز عقاب نگاه ميکرد. خبر اين کار کلاغ به گوش عقاب رسيده بود که کلاغي روي درخت چنار بلند جنگل زندگي ميکند که از پرواز عقاب لذّت ميبرد. به همين دليل عقاب هر روز وقتي شکارش را به دست ميآورد يک دور اضافه بالاي درخت چنار ميزد و به لانهاش در بالاي کوه ميرفت.
يک روز عقاب هرچه گشت شکار مناسبي پيدا نکرد وقتي از شکار نااميد شد تصميم گرفت به سراغ کلاغ برود و او را از نزديک ببيند و بپرسد نظرش در مورد پرواز او چيست؟ با اين افکار عقاب آمد روي شاخه جلوي لانهي کلاغ نشست. کلاغ داخل لانهاش بود وقتي ديد عقاب به در لانهي او آمده سريع از لانهاش خارج شد و با خوشحالي گفت: سلام. من هميشه شيفتهي شما و پروازتان بودهام، من هر روز ساعتها روي اين شاخه مينشينم و پرواز زيباي شما را نگاه ميکنم.
عقاب لبخندي زد و گفت: ممنونم. من هم خوشحالم که تو پرواز من را دوست داري ولي تو بايد در حد تواناييهاي خودت از خودت توقع داشته باشي من عقابم و تو کلاغ تواناييهاي ما در پرواز با هم متفاوت هست.
کلاغ گفت: ميدونم ولي واقعاً براي من جالبه که بدونم شما وقتي در آسمان با آرامش بالهايتان را باز ميکنيد و به آرامي حرکت ميکنيد چه حسي داريد؟ اصلاً زمين، درخت و رودخانههاي روي زمين رو چه طوري ميبينيد؟
عقاب ابتدا خواست واقعيت را بگويد و بگويد که از آن همه بالا همه چيز به وضوح اين پايين نيست و همه چيز رو حتي کوچکتر از اندازه واقعي آنها ميبيند ولي وقتي که کلاغ اينقدر از او تعريف کرده بود و به توانايي او غبطه خورده بود دچار غرور کاذب شد و نتوانست واقعيت را بگويد در عوض گفت: من درسته که در فاصلهي زيادي نسبت به زمين پرواز ميکنم ولي به حدي تيزبين هستم که حتي تخم گنجشکي که در لانهاش بالاي يک درخت هست را ميتوانم ببينم.
کلاغ ساده گفت: خوش به حالت. عجب چشمان تيزبيني داري؟ عقاب گفت: اين که چيزي نيست معمولاً دانههاي کوچکي را که روي زمين افتاده است را هم قادرم ببينم. کلاغ که خيلي تعجب کرده بود گفت: چه جالب، در آن دور دستها و اطراف جنگل چه ميبيني؟ عقاب درواقع هيچ چيز نميديد ولي براي اينکه دروغ اولش لو نرود مجبور شد بگويد: چند دانهي گندم روي زمين ريخته که من از اينجا ميبينم. کلاغ که واقعاً باورش نميشد عقاب از اين فاصله قادر باشد در دامنهي کوه دانههاي گندم را ببيند گفت: ميشه براي اينکه قدرت تيزبيني تو به من ثابت بشه از اين جا به طرف آنجا بروي من هم با تمام توانم پرواز ميکنم تا به آنجا برسيم.
عقاب به اميد اينکه در اين فاصلهي طولاني بالاخره جايي چند دانهي گياه ميبيند و آن را به کلاغ نشان ميدهد و ميگويد من از آنجا اينها را ديدم به راه افتاد. بعد از کمي که پيش رفت، سعي کرد فاصلهاش با زمين را کمتر کند تا با دقت بيشتري بتواند زمين را ببيند تا شايد دانه گياهي براي خوردن پيدا کند.
کلاغ بيچاره نفس ن با تمام توانش سعي ميکرد تا به عقاب برسد ولي عقب ميماند. از طرفي عقاب همينطور که آرام در فاصلهي کم در حال پرواز بود ديد مشتي دانهي گندم روي زمين ريخته سريع به طرف آن رفت تا آنجا بماند و قبل از اينکه کلاغ برسد بتواند قدرت تيزبينياش را به او نشان دهد ولي تا روي زمين نشست، طنابي را که شکارچي اطراف تور کشيده بود را نديد و عقاب تيزبين داخل تور به دام افتاد. هرچه عقاب تلاش کرد تا خودش را نجات بدهد پروبال بيشتري از او ميريخت و بيشتر گير ميکرد.
عقاب اصلاً دوست نداشت کلاغ سر برسد و او را در حالي که در تور گير افتاده را ببيند. راضي بود شکارچي بيايد و هرچه زودتر او را بردارد و هر بلايي ميخواهد بر سرش بياورد ولي کلاغ او را نبيند. شکارچيان معمولاً هر روز صبح دام را ميچيدند و فردا صبح برميگشتند تا ببينند حيواني در آن به دام افتاده يا نه. کلاغ که تند و تند پر ميزد تا به عقاب برسد، رسيد ولي حيواني که در تور شکارچي اسير شده بود را نشناخت.
کلاغ باورش نميشد دوست زرنگ و تيزبينش در دام شکارچي اسير شده است. کمي که گذشت و مطمئن شد عقاب است، شروع کرد به خنده اين خنده باعث عصبانيت بيشتر عقاب ميشد. عقاب خواست اتفاق پيش آمده را توجيه کند و گفت: اين دانههايي که روي زمين ريخته را ميگفتم من از آن فاصله اين دانهها را ميديدم. کلاغ زد زير خنده و حسابي خنديد و بعد گفت: تو دانههاي به اين ريزي را از آن فاصله ميتواني ببيني بعد دام به اين بزرگي که روي زمين پهن بوده را نديدي؟
عقاب فهميد حسابي خراب کاري کرده و با غرور کاذبش آبروي خودش را برده چارهاي نداشت جز اينکه به همه چيز اعتراف کند. گفت: حق با توست من به تو دروغ گفتم ولي خواهش ميکنم قبل از اينکه شکارچي برگردد کمک کن و من رو از اين مهلکه نجات بده.
کلاغ گفت: من کاري از دستم برنميآيد ولي به دنبال موش ميروم. او را به اينجا ميآورم تا طنابهاي تو را بجود و تو را نجات دهد
مسجدرسول الله\ص\روستاي مازغ بالاباقدمتي يکصدوپنجاه سال
ضرب المثل/ آنان که غني ترند محتاج ترند
تصاويربدون شرح ازساختمان سرايدارمدرسه روستا
عقاب ,کلاغ ,روي ,ولي ,زمين ,تو ,روي زمين ,او را ,و به ,که در ,هر روز
درباره این سایت