بيتوته/ در زمان ماضي در آذربايجان زرگري و نجاري با هم دوستي داشتند. مرد نجار «شفيق» و زرگر «رفيق» نام داشت. چنين اتفاق افتاد که هر دو پريشان شدند. شفيق مردي عاقل بود، با يار خود گفت: «منافع سفر بسيار است بيا تا با هم سفري کنيم.» هر دو متّفق شده به طرف روم رفتند و در بين شهر به کليسايي فرود آمدند. در آن کليسا بتهاي زرين بود که جواهر بسيار در آن به کار برده بودند.
شفيق به رفيق گفت: از اين مکان بتشکني کنيم و جواهر را به دربار اسلام رسانيم و مسجد و مدرسه بسازيم. اما اي برادر اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش. و هر دو سوگندها خوردند که در ميانشان خيانتي نشود. سپس خود را به روش راهبان بياراستند و پيش مهتر کشيشان رفتند و گفتند ما هم دين شما داريم. مسلمانان قصد ما نمودند و بتان ما را شکستند و ما را از ديار خود بيرون کردند. راهب حجرهاي به ايشان مقرر نمود. به اندک وقتي، مشهور شدند تا روزي پادشاه ايشان را طلبيد و کليد کليسا به ايشان حواله کرد.
بعد از مدتي آن دو پيش پادشاه رفتند و گفتند فلان بت خشم کرده ميخواهد به آسمان رود. وقتي که رود ما نيز ميرويم و از خدمت او هرگز جدا نخواهيم شد. پادشاه گفت چند سال از بت مهلت بخواهيد تا براي او بتخانهاي عالي بسازيم. بعد از چند روز پادشاه با لشکر بيرون رفتند. آن دو، بت بزرگي را که پنجاه من طلا در آن به کار رفته بود را شکستند و آن را در صحرا زير خاک کردند.
وقتي که پادشاه و خلق در شهر جمع گشتند، به يک بار شفيق و رفيق سر و پا و گريبان چاک زده از در بيرون آمدند و نالهکنان گفتند: ديشب مهتر بتان خشم کرده به آسمان رفت. حاکم و راهبانان قبول کردند و آن دو را در پي مهتر بتان فرستادند. شفيق به رفيق گفت، الحال شرط و عهد نيکو نگاه دار و ملتفت باش که فريب شيطان نخوري. آنها آمدند تا به نزديک شهر خود رسيدند و جواهرات را در بيرون شهر خاک کردند.
شفيق به رفيق گفت: تو مرد زرگري و اگر کسي وصله طلايي در پيش تو بيند گمان گنج نخواهد برد. پس هر چند گاه قطعهاي بيرون آر تا خرج کنيم. تا يک سال به همين منوال گذشت. تا اينکه شيطان رفيق زرگر را وسوسه کرد و او تمام طلاها را در جاي ديگر دفن کرد و به شفيق گفت طلاها گم شدند. شفيق حيران بماند و هر چه نصيحت کرد فايده نداد. پس گفت: اي يار عزيز بدان که دوستي من و تو براي مال دنيا نيست فرض ميکنيم که اين مال به دست ما نيامده بود.
به خانه خود رفت و در زيرزمين خانه خود به هيئت و صورت رفيق شکلي ساخت و آن شکل را به روش رفيق لباس پوشانيد و دو خرس بچه کوچک تهيه و در آن زيرزمين در جلوي آن شبيه زرگر بست و هر شب گوشت و خوراک به آن خرسها ميداد به گونهاي که موقع چيز خوردن، شبيه زرگر را ميديدند. مدت دو ماه بدين روش چيز ميخوردند و صورت رفيق در دل آنها جاي گرفت. روزي شفيق دو پسر رفيق را به زيرزمين برد و در اتاقي آنها را زنداني کرد و وقتي رفيق از او پرسوجو کرد اظهار بياطلاعي نمود. رفيق حيران شد و پيش قاضي رفت.
شفيق به قاضي گفت: من خبر ندارم شايد پسران اين مرد مسخ شده باشند! قاضي گفت اين چه سخني است؟ شفيق جواب داد: اي قاضي ميان من و اين مرد دوستي قديمي است و سّري نيز در ميان است حال اگر اين مرد خيانتي انجام داده پسرانش از شومي خيانت و قسم دروغ مسخ شدهاند و اگر توبه کند آنها را به حال اصلي خود ببيند. قاضي و اهل مجلس همه حيران بماندند. شفيق خرس بچهها را آن شب گرسنه نگاه داشت و به غلامش تعليم داد، وقتي که من به قاضي حکايت ميکنم تو خرسها را بياور و در برابر رفيق رها کن. در وقت معين غلام آنها را در برابر رفيق رها کرد! خرس بچهها را در حضور جمعي کثير به مجلس درآمده همه را گذاشته پيش آمدند و بر قاعده عادت رفيق را ميليسيدند و دست او را گرفته به دهان ميبردند و بو ميکردند و به ديگران توجهي نداشتند!
حاضرين که آن حال ديدند همه متعجب و حيران شده گفتند: «مردي [شفيق] صادق است و حق تعالي به دعاي او پسران را مسخ کرده است.» و همگي گريه کردند. قاضي و حاکم و مردم همه شفيق را تحسين و وداع نموده از خانه او بيرون آمدند. رفيق به دست و پاي او افتاد و گفت: «بد کردم و از من خطا واقع شد و شيطان مرا وسوسه کرد و فريب داد، آن امانت تمام بر جاست!» شفيق گفت: «اي يار نادان! امشب با غلام من بر سر دفينه برو و آنچه هست حمل استران کن و اينجا حاضر نما و پسران خود را صحيح و سالم و به حال اصلي خود ببين.» در ساعت، رفيق دو غلام و استر برداشت و بر سر دفينه رفت و آنچه بود همه را بار استر کرد و به خانه آورد.
شفيق پسران او را در خانهاي عليحده نگه داشته بود، چون به خانه آمد و فرزندان خود را صحيح ديد شکر خداي به جا آورد و سجده کرد و از دروغ و خيانت توبه نصوح نمود. سپس طلاها را قسمت کردند. از آن وقت اين ضربالمثل شد که «اگر رفيق شفيقي درستپيمان باش»
مسجدرسول الله\ص\روستاي مازغ بالاباقدمتي يکصدوپنجاه سال
ضرب المثل/ آنان که غني ترند محتاج ترند
تصاويربدون شرح ازساختمان سرايدارمدرسه روستا
رفيق ,شفيق ,قاضي ,بيرون ,مرد ,خانه ,را در ,کرد و ,و به ,و در ,را به
درباره این سایت