داستانک/ بگو ان‌ شاءالله




 


 کتابدوني/ روزي جُحي (جوحا) براي خريد دراز گوشي به بازار مال‌فروشان مي‌رفت. مردي پيش آمدش و پرسيد: کجا روي؟ گفت: به بازار مي‌روم تا درازگوشي بخرم. گفتش: بگو «ان‌شاءالله» گفت چه جاي «ان‌شاءالله» باشد که خر در بازار و زر در کيسه من است! چون به بازار درآمد، زرش را بزدند و چون باز مي‌گشت همان مردش برابر آمد و پرسيدش از کجا مي‌آئي؟ ان‌شاءالله از بازار، ان‌شاءالله زرم را بيدند، ان‌شاءالله خري نخريدم و زيان‌ديده و تهي‌دست به خانه بازمي‌گردم ان‌شاءاللَّه.




 



مسجدرسول الله\ص\روستاي مازغ بالاباقدمتي يکصدوپنجاه سال

ضرب المثل/ آنان که غني ترند محتاج ترند

داستانک،خدادرهمه جا

داستانهاي طنز بهلول

تصاويربدون شرح ازساختمان سرايدارمدرسه روستا

داستانک /ماجراي عابد مغرور و جوان توبه کار

درسوگ فاطمه زهرا(س)

بازار ,ان‌شاءالله ,بگو ,ان‌شاءالله» ,چون ,پرسيدش ,به بازار ,برابر آمد ,مردش برابر ,همان مردش ,مي‌گشت همان

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سه کنار کتابخانه دیجیتال عرشیان دانش فرزندان ایران : مثبت بیندیشیم درون نوشته های من thesiss2 ديوارجامعه شناسي دبيرستان ترنج abomoshtagh ravnshenas مجله فانگردی فروشگاه فایل رایگان