مسجدرسول الله(ص)روستاي مازغ بالا
درقديم الايام مجموعه روستاهاي مازغ بالاومازغ پايين بنام روستاي مازغ ناميده مي شد
که مرکب ازدومحله بزرگ بالاوپايين بوده است که درمرکزيت اين
دومحله مسجدي بناميگرددکه بعدهابنام مسجدرسول الله(ص)نامگذاري
گرديده است که چون تنهامسجدروستاي مازغ بالابوده است بنام مسجدروستاي مازغ
گفته شده تاقبل ازدهه1320توليدداري آن درعهده مرحوم کربلايي حمزه دادشاهي
بوده است که پس ازفوت مرحوم کربلايي حمزه ابن دادشاه اين مسئوليت به
خواهرزاده اش مرحوم حاج عبدالرسول شهرياري سپرده شده است که ايشان
درطول مدت چندين ساله توانسته است اين مسجدراتجديدبنانمايد
که به سبک آن روزباآجروچوب که ازمصالح بسيارپيشرفته
بوده بازسازي مينمايدوتنهامسجداهالي مورداستفاده قرارميگيرد.
تااينکه درسال1351که مرحوم حاج عبدالرسول شهرياري
به رحمت ايزدي پيوست بنابه وصيت کتبي وي فرزندش
بنام شهرياروصي خودقرارمي دهدوازجمله توليدداري
مسجدرسول الله(ص)وسايرامورات مربوطه به عهده فرزندش گذاشته است
که ازآن سال يعني خرداد ماه سال1351تاکنون فرزندش بنام شهريارشرياري
متولي مسجدرسول الله(ص)وحسينيه امام حسين(ع)مي باشدکه
درطول اين مدت يک باردرسال1360وبارديگردرسال1387توسط آقاي شهرياري
اين مسجدتجديدبناگرديده است که هم اکنون باکليه مصالح ساختماني
امروزي وباوسعت حدوددوهزارمترمربع وبازيربناي پانصدمترمربع
وداراي گنبدي به ارتفاع13متربناگرديده که مسجدجامع روستاناميده مي شود.
دليل احداث مدارس دراين مکان همجواري بااين مکان مقدس مسجد
رسول الله(ص)بوده که هم اکنون4آموزشگاه درهمسايگي
اين مسجدبناگرديده که درمواقع وم اجراي فرايض وجلسات
کليه دانش آموزان وکارکنان ازنعمت اين مسجد برخوردارندوبه
لحاظ اينکه درکنارجاده اصلي واقع گرديده مسافرين وعابرين نيزبه
موقع ازامکانات موجود استفاده مينمايند.
مدارس موجوددرهمجواري اين مسجد،قديمي ترين آن دبستان شهيدکامياب
مازغ بالادرسال1340بنام دبستان شهرياري مازغ افتتاح گرديده است
وآخرين آن هنرستان شهيدشباني است که درسال1389افتتاح شده است و
نيزخانه بهداشت ودهياري روستانيزازنعمت همسايگي اين مسجدوحسينيه امام حسين(ع)برخوردارند.
کارهاي خدماتي مسجدرسول الله (ص)تاقبل ازسال1350توسط
فردي بنام ملااحمدکه هم موذن مسجدبوده وهم امورات نظافت وسايرکارهاي
خدماتي راانجام مي داده که ازسال1350به بعدمرحوم غلام رنجبري فرزندقاسم
اين امرمهم رابه عهده داشت که ايشان هم کارهاي خدماتي انجام مي دادوهم
موذن مسجدبودندتااينکه درسال1375که مرحوم غلام رنجبري دارفاني
رابدرودگفت اين اموربه فرزندش علي رنجبري محول گرديدتاسال 1390که توسط اداره
اوقاف وامورخيريه شهرستان ميناب براي مساجدخادم استخدامي ميزد
توسط آقاي شهريارشهرياري که هم متولي وهم هيئت امناء مسجدميباشد
آقاي مسلم رنجبري فرزندغلام رابعنوان خادم مسجدرسول الله(ص)معرفي نمودند
که ازآن تاريخ الي اکنون خادم مشغول به کارمي باشد.
يکي بود/ پدري پسرش را براي تعليمات مذهبي به صومعهاي فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستاي خود بازگشته بود، روزي پدرش از او پرسيد: «پس از اين همه تعليمات مذهبي، آيا ميتواني بگويي چگونه ميتوان درک کرد که خدا در همه چيز وجود دارد؟»
پسر شروع کرد به نقل از متون کتاب مقدس، اما پدرش گفت: «اينهايي که ميگويي خيلي پيچيده است، راه سادهتري نميداني؟»
پسر گفت: «پدر من فرد دانشمندي هستم و براي توضيح هر چيزي بايد از آموختههايم استفاده کنم.»
پدر آهي کشيد و گفت: «من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم.»
پدر دست پسر را گرفت و او را به آشپزخانه برد. ظرفي را پر از آب کرد و در آن مقداري نمک ريخت. از پسر پرسيد که آيا نمک را در آب مي بيند؟ پسر هم گفت که بله، نمکها ته ظرف جمع شده است. سپس پدر قاشقي برداشت و آب را هم زد تا نمکها در آب حل شدند. از پسر پرسيد: «نمکها را ميبيني؟»
پسر گفت: «نه، ديگر ديده نميشوند!»
پدر گفت: «کمي از آب بچش.»
پسر گفت: «شور است.»
پدر گفت: «سالها درس خواندي و نميتواني خيلي ساده توضيح بدهي خدا در همه چيز وجود دارد. من ظرف آبي برداشتم و اسم خدا را گذاشتم نمک، و به راحتي اين را توضيح دادم که خدا چگونه رد همه چيز وجود دارد طوري که يک بيسواد هم بفهمد. پسرم دانشي که تو را از مردم دور ميکند کنار بگذار و به دنبال دانشي برو که تو را به مردم نزديک کند.»
تصاويربدون شرح ازساختمان سرايدارمدرسه روستا
تشکروقدرداني ازآقاي کريم حاتمي که دراين سالهابراي سيستم آمورشي روستازحمات زيادي کشيدند
ان شالله باهمت اهالي، مسولين و مخصوصاخيرين روستا درآينده اي نزديک شاهدافتتاح اين مکان باشيم.
زهرا تازه ترين اتفاقي بود که در عالم افتاد و هيچ وقت نيست که اين اتّفاق، باز هم تازه نباشد! زهرا حرف تازه خدا بود: «انّا اَعْطَيناکَ الکوثَر»؛ نگاهي نو، به سراپاي هستي. ارتباط خاک با خدا؛ مادر شهود و شهادت؛ بانوي محراب؛ بانوي اعتراض؛ بانوي حماسه؛ بانوي بسيج بني هاشم؛ بانوي شهادت. پيش از زهرا ـ هيچ زني را نديده بودند، که پدر خويش را مادر باشد! پيش از زهرا «شهادت» اين همه، تازگي نداشت. او که آمد، جاني تازه گرفت. قبلاً، کلمه اي بود و بعد، معنا شد! «شهادت» در خانه زهرا، حيثيت پيدا کرد، بزرگ شد و انتشار يافت. و او، به روشني اين همه را مي دانست. مادرانه، شهادت را بزرگ مي کرد. آگاهانه شهادت را شير مي داد. از جغرافياي قتلگاه خبر داشت. کربلا را بر دامان مي نشاند. براي عاشورا، لالايي مي خواند. گيسوان «اسارت» را شانه مي زد! حکايت چاه و محراب خون را مي دانست. با اين همه، اهل شکايت نبود. اگر هم مي گفت، درد مي گفت که درمان بشنود!
اين ضرب المثل در مواردي بکار ميرود که شخص فکر ميکند تواناتر از ديگران است.
داستان ضرب المثل:
در زمان هاي قديم که خانهها حمام نداشتند، هر محله يک حمام عمومي داشت که تمام مردم شهر از آن حمام عمومي استفاده ميکردند. اين حمامها سقفهاي بلند و گنبدي داشتند و حوضچهاي در وسط حمام که وقتي آب گرم در آن ميريختند، حمام بخار ميکرد و صدا خيلي خوب در حمام ميپيچيد.
يک روز صبح زود يک مرد به حمام عمومي رفت و ديد کسي در حمام نيست و حمام خيلي خلوت است. مرد شروع به آواز خواندن کرد از صدايش که در فضاي حمام ميپيچيد خيلي خوشش آمد و همينطور که خودش را ميشست با صداي بلند هم آواز ميخواند. کمي که گذشت با خودش گفت: چرا من چنين صداي خوشي داشتم و از آن استفاده نميکردم؟ من با اين صداي دلنشين ميتوانم از خوانندگان معروف دربار شوم.
مرد بهترين لباسهايش را پوشيد و به طرف قصر پادشاه حرکت کرد. اجازه ديدار حضوري پادشاه را گرفت. او به اطرافيان پادشاه گفت: من صداي بسيار خوبي دارم ولي اين استعدادم را تا به امروز نتوانسته بودم کشف کنم. اما امروز آمدهام تا با صداي زيبايم براي پادشاه کمي آواز بخوانم.
مرد به حضور پادشاه رسيد اجازه گرفت و شروع کرد به آواز خواندن. هنوز لحظه اي نگذشته بود که همه حاضرين گوشهايشان را گرفتند . مرد که خودش هم فهميده بود صدايش، آن صداي داخل حمام نيست سکوت کرد پادشاه گفت: ما را مسخره کردي؟ اين صدا قابل تحمل نيست چه برسد دلنشين.
مرد ترسيد و گفت: اگر اجازه بدهيد يک خمرهي بزرگ را تا نصفه آب کنند و براي من بياورند تا صداي واقعي مرا بشنويد. پادشاه دستور داد تا خمرهاي بزرگ را تا نصفه آب کنند و براي مرد بياورند. خمره را که آوردند، مرد سرش را در خمره فرو کرد و شروع کرد به آواز خواندن. کمي که خواند خودش احساس کرد که صدايش آنچه توقعاش را داشته نيست. مرد با نااميدي سرش را از خمره درآورد و حاکم که احساس کرد مرد آنها را مسخره ميکند دستور داد تا نگهبانان ترکه چوبي بياورند و در خمره بيندازند و آنقدر اين ترکه را خيس کنند و مرد را کتک بزنند تا آب خمره تمام شود.
نگهبانان ترکهها را در خمره ميبردند، تر ميکردند و به تن و بدن مرد ميزدند. با هر ضربهاي که مرد ميخورد ميگفت: خدا رو شکر پادشاه که ميديد با هر ضربه مرد آوازه خوان يکبار خدا را شکر ميکند، از مرد پرسيد: مرد حسابي تو در قبال کار اشتباهي که کردي ترکه ميخوري، پس چرا خدا را شکر ميکني؟
مرد گفت: خدا را شکر ميکنم که اينجا و در خمرهي نصفه آب خواندم. من ميخواستم از شما بخواهم به حمام بياييد تا در آنجا براي شما برنامه اجرا کنم. اگر آنجا ميآمديد و چنين دستوري را تا تمام شدن آب خزينهي حمام صادر ميکرديد، من زير ضربات ترکهها ميمردم.
منبع:بيتوته
جنگجو ميگويد: آسمان را ميبينم، ابرها را، درختان را، شاخههاي درختان را و هدف را».
کمانگير پير ميگويد: کمانت را بگذار زمين، تو آماده نيستي.
جنگجوي دومي پا به پيش ميگذارد و آماده ي تيراندازي ميشود.
کمانگير پير ميگويد: هرآنچه را ميبيني شرح بده. جنگجو ميگويد: «فقط هدف را ميبينم».
پيرمرد فرمان ميدهد: « پس تيرت را بينداز.»
تير صفيرکشان بر نشان مينشيند.
پيرمرد ميگويد: «عالي بود. موقعي که تنها هدف را ميبينيد، نشانهگيريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز درخواهد آمد.»
آخرين خبر
قرآني/ سوره ابراهيم آيه 7 :
وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِن شَکَرْتُمْ لأَزِيدَنَّکُمْ وَلَئِن کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ
ترجمه فارسي :
و ( به خاطر آريد ) زماني که پروردگارتان اعلام کرد که اگر شکر گزاريد حتما بر ( نعمت هاي ) شما مي افزايم ، و اگر کافر شديد يا ناسپاسي کرديد البته عذاب من بسيار سخت است.
ضرب المثل :
شکر نعمت، نعمتت افزون کند
English :
and when your lord proclaimed: "if you give thanks, i will increase you, but, if you are unthankful my punishment is indeed stern."
يکي بود/ در زمانهاي دور، روستايي بود که فقط يک چاه آب آشاميدني داشت. يک روز سگي به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه ديگر غير قابل استفاده بود. روستاييان نگران شدند و پيش مرد خردمندي رفتند تا چاره کار را به آنان بگويد. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بريزند تا آب تميز جاي آن را بگيرد.
روستاييان صد سطل آب برداشتند اما فرقي نکرد و آب کثيف و بدبو بود. دوباره پيش خردمند رفتند. او پيشنهاد کرد که صد سطل ديگر هم آب بردارند. روستاييان اين کار را انجام دادند اما باز هم آب کثيف بود. روستاييان بنابر گفته مرد خردمند براي بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است اين همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آيا شما قبل از برداشتن اين سيصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کرديد؟»
روستاييان گفتند: «نه، تو گفتي فقط آب برداريم نه لاشه سگ را!»
در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلي و ريشهاي را کشف کرده و آن را از بين ببريد.
در تحليل مسائل تصوير کلي از موضوع را ترسيم و تجسم کنيد و رويکرد و تفکر سيستمي را دنبال کنيد.
آخرين خبر
شايد شما هم شنيده باشيد که ميگن: طرف آدم دودره بازيه!
آدم دو دره باز يعني آدم متقلب و غير قابل اعتماد. اين اصطلاح در واقع مخلوق مولوي است. در غزل مشهور «بنال اي بلبل دستان» در بيتي مولوي توصيه مي کند که به افراد متقلب اعتماد نکنيد. او مي گويد، آنها شما را بر در خانه اي مي برند و مي گويند منتظر باش تا برگرديم ولي انتظار بر در اين خانه بي فايده است چون آن خانه دو در دارد و آن شخص متقلب از در ديگر رفته است!
تو را بر در نشاند او به طراري که مي آيد
تو منشين منتظر بر در که آن خانه «دو در» دارد.!
در زير مي توانيد غزل کامل را بخوانيد:
دلا نزد کسي بنشين که او از دل خبر دارد
به زير آن درختي رو که او گلهاي تر دارد
در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بي کاران
به دکان کسي بنشين که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداري پس تو را زو ره زند هر کس
يکي قلبي بيارايد تو پنداري که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراري که مي آيد
تو منشين منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر ديگي که مي جوشد مياور کاسه و منشين
که هر ديگي که مي جوشد درون چيزي دگر دارد
نه هر کلکي شکر دارد، نه هر زيري زبر دارد
نه هر چشمي نظر دارد، نه هر بحري گهر دارد
بنال اي بلبل دستان ازيرا ناله مستان
ميان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
چراغ است اين دل بيدار به زير دامنش مي دار
از اين باد و هوا بگذر هوايش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتي مقيم چشمه اي گشتي
حريف همدمي گشتي که آبي بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را ماني
که ميوه نو دهد دايم درون دل سفر دارد
رويان/ اين ضرب المثل که در زبان عوام "سرکيسه کردن" گفته مي شود، در معني استعاره اي کنايه از اين است که همه ي موجودي و دارايي کسي را از او گرفته اند. امروزه اگر چه عمل "سر و کيسه کردن" ديگر مورد استعمال ندارد، ولي معني استعاره اي آن باقي مانده است و در مورد کسي به کار مي رود که ديگري چيزي پيش او باقي نگذاشته اند.
همانند : هر چند سر کيسه ي اين طايفه مُهر است / کرديم "سر و کيسه" ولي اهل جهان را (عبدالغني بيگ قبول).
ريشه : امروز در بيش تر خانه ها حمام وجود دارد و مردم در خانه نظافت مي کنند و دست کم ماهي يک بار به آرايشگاه مي روند و موهاي خود را نيز اصلاح مي کنند. اما در روزگار گذشته که وسايل نظافت و آرايش تا اين اندازه وجود نداشت، کيسه کشي و سر تراشي در حمام هاي عمومي انجام مي شد. يعني دلاک حمام نخست سر حمام کننده را کامل مي تراشيد، او را کيسه مي کشيد و سپس صابون مي زد تا همه ي موهاي اضافي و چرک هاي بدن او به کلي زدوده شود و شستشوي کامل انجام بگيرد.از اين رو سر و کيسه کردن ؛ {يعني اصلاح کردن موي سر و کيسه کشيدن بدن}، نزد مردم شستشوي کامل به شمار مي رفت و هر کس اين دو کار را با هم انجام مي داد، آن چنان پاک مي شد که به گمان خودش تا يک هفته نياز به نظافت دوباره نداشت.
ضربالمثل نرود ميخ آهنين در سنگ در مورد افرادي به کار ميبرند که از روي ناآگاهي نصايح و اندرز ديگران را قبول نميکنند و همچنان بر عقيده نادرست خود پافشاري ميکنند و راه خطاي خود را ادامه ميدهند.
ميگويند که روزي کارواني ايراني براي فروش کالاهاي خود عازم دياري بيگانه بود. در قديمالايام کاروانها از دست راهن که هر آن و لحظه، شبيخون ميزدند و اموال و کالاي کاروانيان را به غارت ميبردند، در امان نبودند.
اما کاروان ايراني خود را به سلامت به مقصد رساند و کالاي خود را فروخت. در راه بازگشت به کشور، اين کاروان در دام راهن گرفتار آمدند و تمام اموال و داراييشان و حتي اسب و شتري که بر آن سوار بودند هم به غارت رفت و به تصرف راهن درآمد.
کاروانيان هرچه عجز و لابه کردند تا راهن را از غارت اموال خود منصرف کنند، نشد. چون راهن اصلا زبان فارسي بلد نبودند.
در ميان کاروانيان فرد حکيمي هم حاضر بود. گوشهاي نشسته و نظارهگر اين اتفاق بود. تاجران کاروان نزد او آمدند و از او خواستند تا با راهن صحبت کند. شايد که جمله يا حرف حکيمانه و پندآموزي بزند و با زبان و حرفهاي خود دل راهن را به رحم آورد.
حکيم اما در پاسخ آنها گفت: من با چه کسي بايد حرف بزنم؟! اينها پند و اندرز در دلشان نفوذ و راهي ندارد. دل اين افراد از سنگ شده. حرف من در دل اينها که اين چنين اموال و دارايي شما را به تصاحب خود در ميآورند، تاثيري ندارد. «نرود ميخ آهنين در سنگ».
از آن به بعد اين ضربالمثل را در مورد افرادي به کار ميبرند که از روي ناآگاهي نصايح و اندرز ديگران را قبول نميکنند و همچنان بر عقيده نادرست خود پافشاري ميکنند و راه خطاي خود را ادامه ميدهند.
خراسان/ اين اصطلاح کنايه از اين است که فرد موضوعي را پيشبيني کرد يا از آن اطلاع يافت. اما ريشه آن از اين قرار است:
قلابي را که ماهيگيران با آن ماهي ميگيرند «شست» ميگويند. به کاربردن واژه شست درخصوص قلاب ماهيگيري احتمالاً به اين دليل است که شست ماهيگير در داخل يک سر قلاب ماهيگيري قرار ميگيرد، بنابراين زهگير کمان را هم شست ميگويند. هنگامي که قلاب ماهيگيري در داخل دريا يا رودخانه در دهان ماهي گير کرد، ماهي به تکاپو ميافتد تا شايد خلاصي پيدا کند. در اين موقع صياد قبل از هر چيزي «شستش خبردار ميشود» و ميفهمد که ماهي در دام افتاده است.
يکي بود/ خارپشتي از يک مار تقاضا کرد که بگذار من نيز در لانه تو، مأوا گزينم و همخانه تو باشم. مار تقاضاي خارپشت را پذيرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خويش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهاي تيز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو ميرفت و او را مجروح ميساخت اما مار از سر نجابت دم بر نميآورد.
سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببين چگونه مجروح و خونين شدهام. ميتواني لانه من را ترک کني؟»
خارپشت گفت: «من مشکلي ندارم، اگر تو ناراحتي ميتواني لانه ديگري براي خود بيابي!»
عادتها ابتدا به صورت مهمان وارد ميشوند اما ديري نميگذرد که خود را صاحبخانه ميکنند و کنترل ما را به دست ميگيرند.
مواظب خارپشت عادتهاي منفي زندگيتان باشيد.
برنا/ مثلث برمودا از ديرباز تا به همين امروز يکي از عجيب و غريبترين معماهايي بوده است که انسانها با آن مواجه شدهاند. آيا واقعاً نقطهاي در ميانههاي اقيانوس اطلس وجود دارد که منطق و علم در آن از کار ميافتند يا اين حرفها فقط وهم و خيال است؟ آيا اين داستانها و شايعهها از کتابي بيرون آمدهاند و سپس يک سري اتفاقات و حوادث به طور شانسي اين داستانها را تأييد کردهاند و بعدها همه اينها به افسانهي مثلث برمودا تبديل شده است؟ هر چه بخواهيم در اين مورد حدس و گمان بزنيم يا هر چه دانشمندان بخواهند اتفاقات مربوطه را بر اساس علم توضيح دهند، باز هم معماهايي هست که هرگز کسي نتوانسته آنها را حل کند يا توضيحي برايشان ارائه دهد.
10 نکته مهم و کمتر شنيده شده که خيليها درباره اين سه ضلعي پر رمز و راز نميدانند، به شرح ذيل است:
1- مثلث برمودا را روي هيچ نقشهاي ترسيم نکردهاند
برمودا يک گروه جزيره است و تحت حکمراني دولت بريتانيا ميباشد. 138 جزيره دارد و در اقيانوس اطلس شمالي واقع شده است. نزديکترين قاره به مثلث برمودا، آمريکاي شمالي است و مردم ميگويند که اين مثلث از جزاير برمودا شروع شده، از ميامي ميگذرد و در جزيره پورتوريکو به پايان ميرسد.
اين مثلث قسمت بسيار بزرگي از اقيانوس اطلس را تشکيل ميدهد، اما روي هيچکدام از نقشههاي چاپي زمين مشخص نشده است، زيرا آن را بهطور رسمي بهعنوان ناحيهاي از اقيانوس اطلس نپذيرفتهاند. شايد دليل ديگر نياوردنش در نقشهها اين باشد که کسي نميداند واقعاً محدوده و بزرگي آن چقدر است، ولي تخمين زده ميشود که حداقل 1295000 کيلومترمربع باشد.
2- چرا آنجا همه چيز ناپديد ميشود
يکي از رمز و رازهايي که درباره مثلث برمودا وجود دارد اين است که هرگاه گزارش ميشود که يک هواپيما، کشتي يا هر نوع وسيله نقليه درون مثلث يا اطراف آن گمشده است، ناجيان و جستجوکنندگان نميتوانند هيچ اثري از وسيله سقوط کرده يا غرق شده پيدا کنند.
توضيح علمياش را اينگونه ميدهند که مثلث برمودا روي مسير يک جريان بسيار تند آب گرم اقيانوسي به نام گُلف اِستريم قرار گرفته است. گلف استريم از خليج مکزيک به سوي ايسلند و بخشهايي از غرب اروپا جريان مييابد. دانشمندان ميگويند که قطعات و خردههاي وسيلهها همراه با جريان گلف استريم حرکت ميکنند و سرتاسر اقيانوس اطلس شمالي پراکنده ميشوند.
3- پرواز شماره 19
پرواز شماره 19 يک مأموريت آموزشي با پنج هواپيما و 14 نفر بود. اين پرواز پنجم دسامبر 1945 از شهر فورت لادِردِيل در ايالت فلوريدا حرکت کرد و قرار بود يک کار تمريني بمبافکني انجام دهد. رهبر اين تيم ستوان چار تيلور بود و او و 13 همراهش پس از آن روز، ديگر ديده نشدند.
اين شعلهاي بود که آتش رمز و زارهاي مثلث برمودا را برافروخت. حتي کساني که سعي کردند تيم ستوان تيلور را نجات بدهند (يک هواپيماي نجات با 13 نفر سرنشين) نيز ناپديد شدند. اين ماجرا به رازآلودياش افزود و آن را بيش از پيش شايسته عنوان مثلث شيطان کرد.
4- شمار مرگ و مير و حوادث ناگوار در مثلث مرگ
هنگاميکه يک مکان رازآلود عنوان «مثلث شيطان» را از آن خود ميکند انسان کنجکاو ميشود و ميخواهد بداند واقعاً چند نفر به دستان اين ابليس مثلثي شکل مرده و ناپديد شدهاند. هيچ عدد دقيقي اعلام نشده است، اما با در نظر گرفتن ستوان چار تيلور و افراد حاضر در پنج بمبافکن همراه او بعلاوه هواپيماي نجاتي که به دنبال آنها بود، حداقل با اطمينان و به طور رسمي ميتوانيم بگوييم که شش هواپيما و 27 نفر طعمه آن شدهاند.
بر اساس برخي از گزارشها طي سده اخير حداقل 50 کشتي و 20 هواپيما در مثلث برمودا گم شده و تاکنون هزار تا بيش از دو هزار نفر کشته شدهاند.
5- قطبنما و مثلث
نخستين عملکرد عجيب و غريب قطبنماها در مثلث برمودا براي کريستف کلمب مشهور اتفاق افتاد. او در اسنادش اعلام کرده است که قطبنما در مثلث برمودا جهتهاي عجيبي را نشان ميداده است. حتي گفته است که چيزي شبيه به يک توپ آتشين در آسمان اين منطقه ديده است.
بيشتر کساني که درون مثلث برمودا ميروند يا به آن نزديک ميشوند ميگويند قطبنمايشان در اين منطقه درست کار نميکند يا خراب ميشود. بر اساس يکي از توضيحات علمي ارائه شده، اين ناحيه از اقيانوس اطلس يکي از دو مکان کره زمين است که در آن دو راستاي شمال مغناطيسي و شمال واقعي (جغرافيايي) زمين يکي ميشوند. ديگر مکان همراستايي اين دو شمال در مثلث برموداي اقيانوس آرام، نزديک به کشور ژاپن است که به آن لقب درياي شيطان را دادهاند.
6- مِه و سفر در زمان
شايد الآن با خودتان فکر کنيد که سفر در زمان در ميان تمام نظريههاي مربوط به مثلث برمودا از همه نامعقولتر است. خب تا وقتي 4 نکته ديگر اين متن را نخواندهايد خيلي هم نبايد از اين فکرتان مطمئن باشيد. اما جداي از شوخي، سفر در زمان ديگر خيلي عجيب است. ولي شايد واقعاً به همين خاطر است که افراد و کشتيها و هواپيماها بدون بر جاي گذاشتن هيچ اثري ناپديد ميشوند.
توضيح دقيقتري که در اين مورد ميدهند اين است که مِهي که در مثلث برمودا ظاهر ميشود يک مه الکتريکي است و هر چيزي با آن تماس برقرار کند تلپورت ميشود. نويسنده بروس جموس تجربهاش در مورد اين مه و مثلث برمودا را در کتابي با عنوان وراي مثلث برمودا شرح داده است.
7- اوتِک AUTEC
اين واژه مخفف عبارت «مرکز ارزيابي و آزمايش زيردريايي در اقيانوس اطلس» ميباشد که از مراکز وابسته به ناوگان ايالاتمتحده است و بهطور رسمي در کشور باهاما فعاليت ميکند. البته نظريه دخالت داشتن اوتک در مثلث برمودا جزء نظريههاي توطئه به شمار ميرود و شبيه به داستانهاي منطقه 51 دولت آمريکاست. نظريههاي توطئه بسيار سرگرمکننده و جالب هستند و نام اين نظريه توطئه را هم منطقه زيرآبي 51 گذاشتهاند.
داستان نظريه از اين قرار است که دولت آمريکا با گونههاي فرازميني همدست شده و در منطقه مثلث برمودا زير اقيانوس آزمايشهايي انجام ميدهد. اگر اين حرف واقعاً درست باشد، همه معماهاي مثلث برمودا يکجا حل ميشوند.
8- نظريه آتلانتيس
حالا که بحث همکاري فضاييها و دولت آمريکا براي انجام دادن کارهاي عجيب و غريب زير دريا را پيش کشيديم، بگذاريد پا را از اين هم فراتر بگذاريم و به شهر آتلانتيس فکر کنيم. وقتي کسي ميخواهد يک افسانه را با يک افسانه ديگر توضيح دهد، ديگر باورش واقعاً سخت ميشود، اما بگذاريد زيادهروي کنيم.
بر اساس يک نظريه، شهر آتلانتيس را مثلث برمودا بلعيده است و به همين دليل بود که اين شهر ناپديد شد. نظريه ديگري ميگويد که علت از کار افتادن قطبنماها و وسايل مکانيکي در منطقه مثلث برمودا سلولهاي برق و کريستالهاي انرژي شهر آتلانتيس هستند. يک نظريه ديگر نيز هست که جاده سنگي زيرآبي بيميني رود (نزديک باهاما) را به اين داستانها مرتبط ميسازد.
9- پوششي براي خطاهاي انساني
بسياري از دانشمندان و جستجوگران اصلاً نظريههاي عجيب و غريب را در مورد مثلث برمودا قبول ندارند. آنها ميگويند که اين افسانهها ساخته شدهاند تا يک توضيح سادهتر پنهان شود؛ چراکه حوادث پيشآمده در اين منطقه سرشار از خطاي انساني بودهاند؛ و ناوگان آمريکا دليل حادثه پرواز شماره 19 را همان ابتدا خطاي خلبان اعلام کرده بود. خب حداقل در آن زمان اين تنها توضيح منطقي موجود بود.
اما خيليها اين توضيح را نپذيرفتند و نخواهند پذيرفت، بهويژه الآن که افسانه مثلث برمودا مانند توپ صدا کرده است. اما اين افراد چطور ميخواهند توضيح بدهند که عليرغم اين ناپديديها باز هم هرروزه هواپيماها و کشتيهاي فراواني از اين منطقه عبور ميکنند.
10- آخرين قربانيها
در همين دهه، دو ناپديدي در مثلث برمودا اتفاق افتاد. اولي در سال 2015، يک کشتي حمل بار با 33 نفر خدمه بود. کشتي SS El Faro در طوفاني گرفتار و غرق شد، اما چند هفته بعد درحاليکه هيچ اثري از 33 خدمهاش نبود دوباره پيدا شد. پس از آن نيز يک هواپيما با چهار مسافر، يک خلبان، و يک مادر و دو فرزندش دچار حادثه شد. اين اتفاق دوم ارديبهشت دو سال پيش افتاد و هواپيما بهگونهاي ناپديد شد که نه اثري از قطعاتش، نه بدنهاش، نه افراد و نه هيچچيزي ديگري باقي نمانده بود و انگار غيب شده بود. البته مثالهايي که زديم تنها تعداد اندکي از حوادثي هستند که باعث ميشوند معماي مثلث برمودا هنوز هم زنده بماند.
باشگاه خبرنگاران/ حتّي اگر اهل خواندن دربارهاساطير و فرهنگ کشورهاي مختلف نباشيد، رد پايجانوران عجيبالخلقه که در طبيعت واقعي وجود ندارند، در فيلمهاي فانتزي و آثار فرهنگي و هنري کشورهاي مختلف به چشم ميشود.
اول از همه لازم است بدانيد اين موجودات يک شبه و با تخيّل نويسنده و فيلمنامهنويس و هنرمند متولد نشدهاند، بلکه بسياري از چنين موجوداتي در فرهنگ چندين ساله تمدّنها موجودند. اين موجودات معمولا معنايي هم با خودشان دارند؛ يعني حضورشان در داستان يا هر جاي ديگر، مفاهيمي هم به همراه دارد.
نکتهاي که جالب است بدانيد اين است که موجودات اساطيري، در همه فرهنگها يک معنا و جايگاه ندارند؛ گاهي تا اين حد تفاوت دارند که موجودي در يک فرهنگ خير و مثبت تلقي ميشود در صورتي که در فرهنگ ديگر کاملا اهريمني و شر است! بنابراين حواسمان باشد اگر موجوداتي در فرهنگ ما خير يا شر هستند، وما در فرهنگهاي ديگر هم اين مفهوم را ندارند.
در اين مطلب قرار است سري به موجودات افسانهاي و اساطيري در کشورهاي مختلف بزنيم و ببينيم چه حيواناتي افسانهاي هستند که در بيشتر فرهنگها ديده ميشوند؟ با ما همراه باشيد.
1. اژدها؛ موجودي خانمانبرانداز يا زندگيبخش؟
اژدها از آن موجوداتي است که هم نماد ويرانگري است و هم آب و آباداني! در اينکه اژدها نماد قدرت و نيرومندي است شکي نيست، امّا اينکه اين زور بازو در جهت مثبت استفاده شود يا منفي، هر فرهنگي براي خودش برداشت ويژهاي دارد؛ مثلا در مصر، اژدها رمز طغيانهاي بزرگ رود نيل برايشان بوده است.
امّا با شنيدن نام اژدها، ياد فرهنگ چيني ميافتيم که جاي جاي کشورش تصويري از اژدها ميبينيم. اژدها براي چينيها موجودي مقدّس است و او را بخشنده آب و باران ميدانند. اژدها در فرهنگ چين و ژاپن چندين شاخ هم دارد.
البته شکل و شمايل اين موجود در فرهنگها ممکن است تغييراتي داشته باشد؛ مثلا گاهي در چهره تمساح يا گاهي موجودي چند سر دربيايد، امّا معمولا او را مرتبط با آب و هوا و طوفان ميبينيم. البته گاهي ممکن است طوفان بر اژدها سوار شود و زمينلرزه اتّفاق بيوفتد.
حالا اگر سراغ ايران بياييم، اژدها نقشش کمي تيره و تار ميشود. اژدها که با واژه ضحاک هم ريشه است ما را به ياد کارهاي اهريمني ضحاک در شاهنامه مياندازد و برايمان نمادي از تاريکي و ظلم است.
2. ققنوس؛ پرندهاي که از خاکستر متولد ميشود!
داستان ققنوس به اندازهاي جذّاب است که باعث ميشود پايش به دنياي داستانها و شعرها باز شود. اين پرنده افسانهاي، هر چند سال يکبار تخم ميگذارد و بلافاصله در آتش ميپرد و ميسوزد و از خاکستر آن آتش، دوباره متولد ميشود.
اين موجود عجيب، در فرهنگهاي مختلف با همين داستان زايش دوباره، وجود دارد. در زبان انگليسي Phoenix ناميده ميشود. هر جا از ققنوس استفاده ميشود، رمز زايش دوباره او هم در تصوير نمادينش پنهان است.
علي اکبر دهخدا مينويسد:
«ققنوس هزار سال عمر ميکند و، چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آيد، هيزم بسيار جمع سازد و بر بالاي آن نشيند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند، چنان که آتشي از بال او بجهد و در هيزم افتد و خود با هيزم بسوزد. موسيقي را از آواز او دريافتهاند»
3. ابوالهول؛ موجودي با سر انسان، پيکر شير و بال عقاب
تصوير اين موجود ترکيبي احتمالا برايمان آشناست. هم در آثار مصر بسيار به چشممان خورده و هم آثار باستاني ايران. البته شايد تفاوتهايي وجود داشته باشد، امّا کليّت ظاهرش همان است؛ موجودي با سر انسان، بدن شير و بالهاي عقاب. برايتان آشنا نيست؟ شايد واضحترين تصويري که از آن به يادمان بيايد، نقش برجستههاي حيرتانگيز تخت جمشيد باشد!
گفتهاند اين موجود اول روي مهرهاي باستاني نقش ميبندد، امّا به مرور نقش برجستهها و مجسمههايش هم ميسازند و به فرهنگهاي مختلف سفر ميکند. ميگويند زادگاهش تمدن آشور بوده، امّا آن را در تمدّنهاي بزرگ باستان تا يونان هم ميبينيم. بزرگي و هيبتش باعث شده نامش را در زبان عربي ابوالهول، به معني پدر وحشت، بگذارند. البته به اسفنکس يا اسفينکس هم مشهور است. آنها معتقد بودند اين موجود مهيب، کساني را که موفق به حل معمّاهايش نميشوند، ميکشد! در نظر مصريان، نماد آفتاب هم محسوب ميشده و ميدانيم نور و روشنايي در بيشتر فرهنگهاي دنيا، نشانهاي از قداست هم همراهش دارد.
بعضي معتقدند بالا بودن دست اين موجود، جنبه نيايش دارد و جانوراني که در وجودش ترکيب شدهاند، هر کدام نماد چيزي هستند.
در ايران گفته شده اسفنکسها، نماد خورشيدند و نگهبان کاخ و حافظ درخت زندگي هم تعبير ميشوند. پيش از اين، در مطلب «حيوانات ملي که نماد کشورها هستند»، درباره نماد شير در فرهنگ ملل صحبت کرده بوديم که نمايشي از قدرت، عدالت و شکوه است، امّا در اينجا علاوه بر اين مفاهيم، سر انسان نمادي از قدرت تفکر و تدبير با بالهاي عقاب که قدرت روحاني موجود را نشان ميدهند، ترکيبي از يک موجود ايدهآل را براي حفاظت و نگهباني از پادشاهي و کشور ميسازد.
البته تفسيرهاي مختلفي براي هر کدام از اجزاي مختلف اين موجود ترکيبي ارائه شده و نميتوان گفت يک معناي مشخص و واحد دارد.
4. لاماسو؛ موجودي با سر انسان و پيکر گاو
با اسفنکسها آشناشديم، امّا موجودات ترکيبي ديگري هم هستند که نبايد آنها را با هم اشتباه بگيريم؛ زيرا هر کدام مفاهيم مجزايي براي خودشان دارند. يکي ديگر از اين موجودات ترکيبي، لاماسوها هستند که سرشان انسان است، امّا بدنشان گاو است و مانند اسفنکسها بال دارند.اين لاماسوها را در دروازه ملل تخت جمشيد با هيبت خاصي ميبينيد و به شما خوشآمد ميگويند. البته فقط به ايران محدود نميشود و در کشورهاي مختلف آنها را مييابيم. گفته شده در ايران حالت نگهبان داشتهاند و معمولا درهاي ورودي و خروجي آنها را ميبينيم. امّا اين نگهباني فقط به خاطر زور بازوي آنها نيست و سر آنها نشان ميدهد که مثل اسفنکسها، نشانهاي از تدبير و تفکر هم با خود به همراه دارند.
از اينها گذشته، گاو در فرهنگ ملل مختلف از جمله ايران، نقش پررنگي دارد که از جمله آن نماد برکت است.
5. پري دريايي؛ زيبايي نيکو سرشت يا فريبندهاي اهريمني؟
دختري زيبا با دم ماهي که در آبها زندگي ميکند، از همان کودکي در ذهنمان نقش بسته است. تا به حال فکر کردهايد جريان اين پري دريايي چيست و از کجا آمده؟
داستان اين موجود عجيب هم به فرهنگ عامه در کشورهاي مختلف برميگردد، افسانهاي قديمي که روايت ميکرده پري دريايي بالاتر از سطح آب ميايستد و با يک دست در حال شانه کردن موهاي بلندش است و در دست ديگر، آينهاي دارد. گاهي در اين روايات آمده که اين پري دريايي، آينده را پيشگويي ميکند، گاهي عاشق انسانها شده يا انسانهايي را فريفته و با خود به قعر دريا برده است.
جالب است که همين موجود دريايي، گاهي نيک سيرت و درستکار معرفي شده و گاهي موجودي پليد و فريبکار! مثلا بعضي فرهنگها معتقدند اگر اين پري دريايي آزرده خاطر شود، طوفان و بلاياي طبيعي به پا ميشود يا اگر آنها را در دريا ببينند، نشانه آن است که آن کشتي غرق ميشود.
حتّي رد اين موجود دريايي را در آثار باستاني که در ايران کشف شده هم گاهي ميبينيم که هنوز دقيق نميدانيم دربارهاش چه فکري ميکردند و چه باوري داشتند؛ بنابراين اين پري دريايي، در جاي جاي کره زمين داستان و روايتي همراه خودش دارد و فراتر از يک داستان کارتوني است.
حتّي گاهي آثاري پيدا ميکنند که فرضيه واقعي بودن اين موجود افسانهاي را مطرح ميکند! شما فکر ميکنيد چنين چيزي واقعيت دارد؟
يکي بود/ شاگردي که شيفته استادش بود تصميم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زير نظر بگيرد. فکر مي کرد اگر کارهاي او را بکند فرزانگي او را هم به دست خواهد آورد. استاد فقط لباس سفيد مي پوشيد، شاگرد هم فقط لباس سفيد پوشيد. استاد گياهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گياه خورد. استاد بسيار رياضت مي کشيد و شاگرد تصميم گرفت رياضت بکشد و براي همين هم روي بستري از کاه مي خوابيد.
مدتي گذشت. استاد متوجه تغيير رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببيند چه خبر است. شاگرد گفت: «دارم مراحل تشرف را مي گذرانم. سفيدي لباسم نشانه ي سادگي و جستجو است. گياهخواري جسمم را پاک مي کند. رياضت موجب مي شود که فقط به معنويت فکر کنم.»
استاد خنديد و او را به دشتي برد که اسبي سفيد از آن مي گذشت. بعد گفت: «تمام اين مدت فقط به بيرون نگاه کرده اي در حالي که در ديار معرفت امور ظاهري هيچ اهميتي ندارد. آن حيوان را آنجا مي بيني؟ او هم موي سفيد دارد، فقط گياه مي خورد و در اصطبلي روي کاه مي خوابد. فکر مي کني اهل معنويت است يا روزي استادي واقعي خواهد شد؟»
اخبار مشهد/ روزي اسب پيرمردي فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسي! پير مرد گفت : از کجا معلوم فردا اسب پير مرد با چند اسب وحشي برگشت مردم گفتند: چقدر خوش شانسي! پيرمرد گفت: از کجا معلوم پسر پيرمرد از روي يکي از اسبها افتاد و پايش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسي! پيرمرد گفت از کجا معلوم! فردايش از شهر آمدند و تمام مردهاي جوان را به جنگ بردند به جز پسر پيرمرد که پايش شکسته بود. مردم گفتند : چقدر خوش شانسي! پيرمرد گفت : از کجا معلوم!
زندگي پر از خوششانسيها و بدشانسيهاي ظاهري است، شايد بدترين بدشانسيهاي امروزتان مقدمه خوششانسيهاي فردايتان باشد. از کجا معلوم؟!
اخبار مشهد/ موشي در خانه صاحب مزرعه تله موش ديد،
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.
همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطي ندارد.
ماري در تله افتاد
و زن مزرعه دار را گزيد؛
از مرغ برايش سوپ درست کردند؛
گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛
گاو را براي مراسم ترحيم کشتند؛
و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه ميکرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر ميکرد!
يکي بود/ تنها بازمانده يک کشتي شکسته توسط جريان آب به يک جزيره دورافتاده برده شد. با بي قراري به درگاه خداوند دعا ميکرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم ميدوخت، تا شايد نشاني از کمک بيابد اما هيچ چيز به چشم نميآمد. سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت که کلبه اي کوچک بسازد تا خود و وسايل اندکش را بهتر محافظت نمايد. روزي پس از آنکه از جستجوي غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستي با من چنين کني؟»
صبح روز بعد او با صداي يک کشتي که به جزيره نزديک ميشد از خواب برخاست. آن کشتي ميآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد که من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودي را که فرستادي، ديديم!»
آسان ميتوان دلسرد شد هنگامي که بنظر ميرسد کارها به خوبي پيش نميروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در کار زندگي ماست، حتي در ميان درد و رنج. دفعه آينده که کلبه شما در حال سوختن است به ياد آوريد که آن شايد علامتي باشد براي فراخواندن رحمت خداوند.
اخبار مشهد/ فردي به خاطر قوزي که بر پشتش بود خيلي غصه مي خورد.يک شب مهتابي بيدار شد خيال کرد سحر شده،بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صداي ساز و آواز به گوشش خورد،اعتنا نکرد و رفت تو.
وارد گرمخانه که شد ديد جماعتي بزن و بکوب دارند و مثل اينکه عروسي داشته باشند مي زنند و مي رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصيدن و خوشحالي کردن. در ضمن اينکه مي رقصيد ديد پاهاي آنها سم دارد. آن وقت فهميد آنها از ما بهتران هستند؛ اگرچه خيلي ترسيد اما خودش را به خدا سپرد و به روي آنها هم نياورد.
از ما بهتران هم که داشتند مي زدند و مي رقصيدند فهميدند که او از خودشان نيست ولي از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفيقش که او هم قوزي بر پشت داشت، از او پرسيد: تو چکار کردي که قوزت صاف شد؟ او هم قضيه آن شب را تعريف کرد. چند شب بعد رفيقش رفت حمام. ديد باز حضرات آنجا جمع شده اند خيال کرد همين که برقصد از ما بهتران خوششان مي آيد.
وقتي که او شروع کرد به رقصيدن و آواز خواندن و خوشحالي کردن، از ما بهتران که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالاي قوزش؛ آن وقت بود که فهميد کار بي مورد کرده، گفت: واي واي ديدي که چه به روزم شد، قوز بالاي قوزم شد.
اخبار مشهد/ سرخ پوست ها داستان عقابي را ميگويند که وقتي عمرش به آخر نزديک شد، چنگال هايش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را ديگر ندارد ! نوک تيزش کند و بلند و خميده ميشود و شهبال هاي کهنسال بر اثر کلفتي پَر به سينه ميچسبد و ديگر پرواز برايش دشوار است.
آنگاه عقاب است و دوراهي: بمـيرد يا دوباره متولد شود ولي چگونه ؟عقاب به قله اي بلند ميرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها ميکوبد تا کنده شود و منتظر ميماند تا نوکي جديد برويد . با نوک جديد تک تک چنگال هايش را از جاي ميکَند تا چنگال نو درآيد!و بعد شروع به کندن پَرهاي کهنه ميکند. اين روند دردناک 150 روز طول ميکشد ولي پس از 5 ماه عقاب تازه اي متولد ميشود که ميتواند 30 سال ديگر زندگي کند.
براي زيستن بايد تغيير کرد،از آنچه دوست داشت گذشت. عادات و خاطرات بد را از ياد برد و دوباره متولد شد.يا بايد مُرد،انتخاب با خودِ توست.
يکي بود/ پيرمرد تهيدست، زندگي را در نهايت فقر و تنگدستي ميگذراند و به سختي براي زن و فرزندانش قوت و غذائي ناچيز فراهم ميکرد. از قضا يک روز که به آسياب رفته بود، دهقان مقداري گندم در دامن لباساش ريخت و پيرمرد گوشههاي آن را به هم گره زد و در همان حالي که به خانه بر ميگشت با پروردگار از مشکلات خود سخن ميگفت و براي گشايش آنها فرج ميطلبيد و تکرار ميکرد: «اي گشاينده گرههاي ناگشوده، عنايتي فرما و گرهاي از گرههاي زندگي ما بگشاي.»
پير مرد در حالي که اين دعا را با خود زمزمه ميکرد و ميرفت، يکباره يک گره از گرههاي دامنش گشوده شد و گندمها به زمين ريخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
«من تو را کي گفتم اي يار عزيز
کاين گره بگشاي و گندم را بريز
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود»
پيرمرد نشست تا گندمهاي به زمين ريخته را جمع کند ولي در کمال ناباوري ديد دانههاي گندم روي همياني از زر ريخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندي شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
نتيجه گيري مولاناي بزرگ از بيان اين حکايت:
تو مبين اندر درختي يا به چاه
تو مرا بين که منم مفـــتاح راه
يکي بود/ درخت جواني نزد درخت پيري رفت و گفت: «خبر داري که چيزي آمده که ما را ميبُرد و از پايمان مياندازد؟»
درخت پير گفت: «برو ببين از ما هم چيزي همراه او هست؟»
درخت جوان رفت و ديد سري از آهن و دستهاي از چوب دارد. پس نزد درخت پير برگشت و گفت: «سرش آهن و تنهاش چوب است.»
درخت پير آهي کشيد و گفت: «از ماست که بر ماست.»
راسخون/ پسر از پدربزرگش پرسيد: پدربزرگ درباره چه مينويسي؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم. اما مهمتر از آنچه مينويسم مدادي است که با آن مينويسم. ميخواهم وقتي بزرگ شدي تو هم مثل اين مداد بشوي؛ پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و وقتي چيز خاصي در آن نديد و گفت: اين مداد هم مثل بقيه مدادهايي است که ديدهام! پدر بزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني. در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري در تمام عمرت به آرامش ميرسي.
صفت اول: ميتواني کارهاي بزرگي انجام دهي. اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که حرکت تو را هدايت ميکند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير ارادهاش حرکت دهد.
صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مينويسي دست بکشي و از مدادتراش استفاده کني. اين باعث ميشود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار نوکش تيزتر ميشود و اثري که از خود به جا ميگذارد ظريفتر و باريکتر است. پس بدان که بايد رنجهايي را تحمل کني، چرا که اين رنج باعث ميشود انسان بهتري شوي.
صفت سوم: مداد هميشه اجازه ميدهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاککن استفاده کنيم. «بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است».
صفت چهارم: «چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است».
و سرانجام. پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود به جا ميگذارد.
«بدان هر کار در زندگيات ميکني، ردي از تو به جا ميگذارد، پس سعي کن نسبت به هر کاري که ميکني، هشيار باشي و بداني چه ميکني؟»
باشگاه خبرنگاران/ ضامن آهو يکي از القابي است که مردم به امام هشتم شيعيان حضرت رضا (ع) نسبت داده اند.
داستان لقب ضامن آهو بودن امام رضا (ع) براي ما شيعيان از کودکي اين چنين بيان شده است که صيادي در بياباني قصد شکار آهويي ميکند و آهو شکارچي را مسافت قابل توجهي به دنبال خود ميدواند و عاقبت خود را به دامن امام رضا (ع) که اتفاقاً در آن حوالي حضور داشتند، مياندازد.
صياد براي گرفتن آهو با ممانعت حضرت رضا عليه السلام مواجه ميشود؛ ولي صياد، چون آهو را صيد و حق شرعي خود ميدانست، در مطالبه و استرداد آهو پافشاري ميکند. امام حاضر ميشود مبلغي بيشتر از بهاي آهو، به شکارچي بپردازد تا او آهو را آزاد کند. اما شکارچي نميپذيرد.
نقل شده است که آهو به امام ميفهماند که فرزندانش در انتظار او براي نوشيدن شير هستند. امام رضا عليه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچي ميکنند و ميفرمايند: فرزندان آهو در انتظار او هستند تا مادرشان بازگردد. من ضامن آهو خواهم شد که پس از شير دادن به فرزندان خود بازخواهد گشت. امام نزد شکارچي گروگان ميماند تا آهو بازگردد. آهو ميرود و به سرعت باز مي گردد و خود را تسليم شکارچي ميکند.
شکارچي که اين وفاي به عهد را ميبيند، منقلب ميگردد و آنگاه متوجه ميشود که گروگان او، علي بن موسي الرضا است. بديهي است فوراً آهو را آزاد ميکند و خود را به دست و پاي حضرت مياندازد و عذر ميخواهد و پوزش ميطلبد. حضرت نيز مبلغ قابل توجهي به او ميدهد و تعهد شفاعت او را در قيامت نزد جدش ميکند و صياد را خوشدل روانه ميسازد.
اما اين داستان به اين شکل درمنابع شيعه وجود ندارد و شبيه به نقلي که در ميان عامه مردم مطرح است، در معجزاتي که منسوب به رسول خداصلي الله و عليه وآله، امام سجاد و امام صادق عليه السلام است نيز وجود دارد.
شيخ صدوق در کتاب عيون اخبار الرضا عليه السلام اين حادثه را چنين نقل ميکند:
«ابوالفضل محمّد بن احمد بن اسماعيل سليطي گفت: از حاکم رازي، دوست ابي جعفر عتبي شنيدم که ميگفت مرا ابو جعفر به عنوان پيک پيش ابو منصور بن عبد الرزاق فرستاد، روز پنجشنبه براي زيارت امام رضا عليه السلام از او اجازه خواستم. او در پاسخ به من گفت آنچه دربار? اين مشهد (مرقد امام رضا) براي من اتفاق افتاده، براي شما نقل ميکنم: در روزگار جواني، نظر خوشي به طرفداران اين مشهد نداشتم و در راه، به غارت زائران ميپرداختم، لباسها، خرجي، نامهها و حوالههايشان را به زور از آنان ميستاندم. روزي به شکار بيرون رفتم و يوزپلنگي را به دنبال آهويي روانه کردم. يوزپلنگ همچنان به دنبال آهو ميدويد تا به ناچار، آهو به کنار ديواري پناه برد و ايستاد. يوزپلنگ هم در مقابل او ايستاد، ولي به او نزديک نميشد.
هرچه کوشش کردم که يوزپلنگ به آهو نزديک شود، به سمت آهو نميرفت و از جاي خود تکان نميخورد، ولي هر وقت که آهو از جاي خود (کنار ديوار) دور ميشد، يوزپلنگ هم او را دنبال ميکرد؛ اما همين که به ديوار پناه ميبرد، يوزپلنگ باز ميگشت تا آن که آهو به سوراخ لانه مانندي، در ديوار آن مزار داخل شد. من وارد رباط شدم، پرسيدم: آهويي که هم اکنون وارد رباط شد، کجا است؟ گفتند: آهويي نديديم.
آن وقت، به همان جايي که آهو داخلش شده بود آمدم و فضولات آهو را ديدم، ولي خود آهو را نديدم. پس با خداي تعالي پيمان بستم که از آن پس زائران را نيازارم و جز از راه خوبي و خوشي با آنان رفتار نکنم. از آن پس، هر گاه که کار دشواري به من روي ميآورد و مشکلي در زندگي پيدا ميکردم، بدين مشهد پناه ميآوردم و آن را زيارت و از خداي تعالي در آن جا حاجت خويش را مسئلت ميکردم و خداوند نياز مرا بر طرف ميکرد. من از خدا خواستم که پسري به من عنايت فرمايد. خدا پسري به من مرحمت فرمود، و چون آن پسر بچه به حد بلوغ رسيد، کشته شد؛ من دوباره به مشهد برگشتم و از خدا مسئلت کردم که پسري به من عطا فرمايد و خداوند پسر ديگري به من ارزاني فرمود. هيچ گاه از خداي تبارک و تعالي در آن جا حاجتي نخواستم، مگر آن که حق تعالي آن حاجت را برآورد و اين چيزي است از جمله برکات اين مشهد (سلام الله علي ساکنه) که بر شخص من آشکار شد و براي خودم روي داد.»
آخرين خبر/ بعضيها هنگام احسان و نيکوکاري هم دست از تعصب و تقيد برنمي دارند و از کيش و آيين و ساير معتقدات مذهبي سائل مستمند پرسش مي کنند به قسمي که آن بيچاره به جان مي آيد تا پشيزي در کف دستش گذارند در حالي که نوعپروري و بشر دوستي از آن نوع احساسات و عواطف عاليه است که ايمان و بي ايماني را در حريم حرمتش راهي نيست به راه خود ادامه مي دهد و هر افتاده اي را که بر سر راه بيند دستگيري مي کند.
احسان و نيکوکاري با دين و مسلک تلازمي ندارد و بيچاره در هر لباس بيچاره است و گرسنه به هر شکلي قابل ترحم مي باشد.
وقتي که آدمي را قادر حکيم علي الاطلاق به جان مضايقت نفرمود افراد متمکن و مستطيع مجاز نيستند به نان دريغ ورزند.
اگر چنين موردي احياناً پيش آيد جواب اين زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلي بالا مي دهند و مي گويند: نانش بده، ايمانش مپرس.
بيتوته/ اين ضرب المثل در مورد افرادي گفته ميشود که با غرور کاذبشان دچار درد سر ميشوند.
داستان ضرب المثل:
در روزگاران گذشته، کلاغ و عقابي در جنگل زندگي ميکردند. کلاغ روي يکي از درختان بلند جنگل لانه داشت و عقاب روي قلّهي کوه بلندي در وسط جنگل لانه ساخته بود. کلاغ خيلي دوست داشت مثل عقاب آرام و سريع بتواند پرواز کند. اما قادر نبود. کلاغ هر روز جلوي لانهاش مينشست و به پرواز عقاب نگاه ميکرد. خبر اين کار کلاغ به گوش عقاب رسيده بود که کلاغي روي درخت چنار بلند جنگل زندگي ميکند که از پرواز عقاب لذّت ميبرد. به همين دليل عقاب هر روز وقتي شکارش را به دست ميآورد يک دور اضافه بالاي درخت چنار ميزد و به لانهاش در بالاي کوه ميرفت.
يک روز عقاب هرچه گشت شکار مناسبي پيدا نکرد وقتي از شکار نااميد شد تصميم گرفت به سراغ کلاغ برود و او را از نزديک ببيند و بپرسد نظرش در مورد پرواز او چيست؟ با اين افکار عقاب آمد روي شاخه جلوي لانهي کلاغ نشست. کلاغ داخل لانهاش بود وقتي ديد عقاب به در لانهي او آمده سريع از لانهاش خارج شد و با خوشحالي گفت: سلام. من هميشه شيفتهي شما و پروازتان بودهام، من هر روز ساعتها روي اين شاخه مينشينم و پرواز زيباي شما را نگاه ميکنم.
عقاب لبخندي زد و گفت: ممنونم. من هم خوشحالم که تو پرواز من را دوست داري ولي تو بايد در حد تواناييهاي خودت از خودت توقع داشته باشي من عقابم و تو کلاغ تواناييهاي ما در پرواز با هم متفاوت هست.
کلاغ گفت: ميدونم ولي واقعاً براي من جالبه که بدونم شما وقتي در آسمان با آرامش بالهايتان را باز ميکنيد و به آرامي حرکت ميکنيد چه حسي داريد؟ اصلاً زمين، درخت و رودخانههاي روي زمين رو چه طوري ميبينيد؟
عقاب ابتدا خواست واقعيت را بگويد و بگويد که از آن همه بالا همه چيز به وضوح اين پايين نيست و همه چيز رو حتي کوچکتر از اندازه واقعي آنها ميبيند ولي وقتي که کلاغ اينقدر از او تعريف کرده بود و به توانايي او غبطه خورده بود دچار غرور کاذب شد و نتوانست واقعيت را بگويد در عوض گفت: من درسته که در فاصلهي زيادي نسبت به زمين پرواز ميکنم ولي به حدي تيزبين هستم که حتي تخم گنجشکي که در لانهاش بالاي يک درخت هست را ميتوانم ببينم.
کلاغ ساده گفت: خوش به حالت. عجب چشمان تيزبيني داري؟ عقاب گفت: اين که چيزي نيست معمولاً دانههاي کوچکي را که روي زمين افتاده است را هم قادرم ببينم. کلاغ که خيلي تعجب کرده بود گفت: چه جالب، در آن دور دستها و اطراف جنگل چه ميبيني؟ عقاب درواقع هيچ چيز نميديد ولي براي اينکه دروغ اولش لو نرود مجبور شد بگويد: چند دانهي گندم روي زمين ريخته که من از اينجا ميبينم. کلاغ که واقعاً باورش نميشد عقاب از اين فاصله قادر باشد در دامنهي کوه دانههاي گندم را ببيند گفت: ميشه براي اينکه قدرت تيزبيني تو به من ثابت بشه از اين جا به طرف آنجا بروي من هم با تمام توانم پرواز ميکنم تا به آنجا برسيم.
عقاب به اميد اينکه در اين فاصلهي طولاني بالاخره جايي چند دانهي گياه ميبيند و آن را به کلاغ نشان ميدهد و ميگويد من از آنجا اينها را ديدم به راه افتاد. بعد از کمي که پيش رفت، سعي کرد فاصلهاش با زمين را کمتر کند تا با دقت بيشتري بتواند زمين را ببيند تا شايد دانه گياهي براي خوردن پيدا کند.
کلاغ بيچاره نفس ن با تمام توانش سعي ميکرد تا به عقاب برسد ولي عقب ميماند. از طرفي عقاب همينطور که آرام در فاصلهي کم در حال پرواز بود ديد مشتي دانهي گندم روي زمين ريخته سريع به طرف آن رفت تا آنجا بماند و قبل از اينکه کلاغ برسد بتواند قدرت تيزبينياش را به او نشان دهد ولي تا روي زمين نشست، طنابي را که شکارچي اطراف تور کشيده بود را نديد و عقاب تيزبين داخل تور به دام افتاد. هرچه عقاب تلاش کرد تا خودش را نجات بدهد پروبال بيشتري از او ميريخت و بيشتر گير ميکرد.
عقاب اصلاً دوست نداشت کلاغ سر برسد و او را در حالي که در تور گير افتاده را ببيند. راضي بود شکارچي بيايد و هرچه زودتر او را بردارد و هر بلايي ميخواهد بر سرش بياورد ولي کلاغ او را نبيند. شکارچيان معمولاً هر روز صبح دام را ميچيدند و فردا صبح برميگشتند تا ببينند حيواني در آن به دام افتاده يا نه. کلاغ که تند و تند پر ميزد تا به عقاب برسد، رسيد ولي حيواني که در تور شکارچي اسير شده بود را نشناخت.
کلاغ باورش نميشد دوست زرنگ و تيزبينش در دام شکارچي اسير شده است. کمي که گذشت و مطمئن شد عقاب است، شروع کرد به خنده اين خنده باعث عصبانيت بيشتر عقاب ميشد. عقاب خواست اتفاق پيش آمده را توجيه کند و گفت: اين دانههايي که روي زمين ريخته را ميگفتم من از آن فاصله اين دانهها را ميديدم. کلاغ زد زير خنده و حسابي خنديد و بعد گفت: تو دانههاي به اين ريزي را از آن فاصله ميتواني ببيني بعد دام به اين بزرگي که روي زمين پهن بوده را نديدي؟
عقاب فهميد حسابي خراب کاري کرده و با غرور کاذبش آبروي خودش را برده چارهاي نداشت جز اينکه به همه چيز اعتراف کند. گفت: حق با توست من به تو دروغ گفتم ولي خواهش ميکنم قبل از اينکه شکارچي برگردد کمک کن و من رو از اين مهلکه نجات بده.
کلاغ گفت: من کاري از دستم برنميآيد ولي به دنبال موش ميروم. او را به اينجا ميآورم تا طنابهاي تو را بجود و تو را نجات دهد
يکي بود/ جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: «چه ميبيني؟»
گفت: «آدمهايي که ميآيند و ميروند و گداي کوري که در خيابان صدقه ميگيرد.»
بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: «در آينه نگاه کن و بعد بگو چه ميبيني؟»
گفت: «خودم را ميبينم!»
عارف گفت: «ديگر ديگران را نميبيني، در حالي که آينه و پنجره هر دو از يک ماده اوليه ساخته شدهاند. اما در آينه لايه نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نميبيني. اين دو شي شيشهاي را با هم مقايسه کن؛ وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را ميبيند و به آنها احساس محبت ميکند. اما وقتي از جيوه (يعني ثروت، کبر، غرور، پليدي يا .) پوشيده ميشود، تنها خودش را ميبيند. تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش جيوهاي را از جلو چشمهايت برداري تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري.
بيتوته/ ضرب المثل باش و مرد باش کنايه از اشخاصي است که اگر کار اشتباهي انجام ميدهند اما اصول انسانيت و جوانمردي را زير پا نميگذارند.
داستان ضرب المثل باش و مرد باش:
در دوران قديم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند.
در يکي از شهرهاي بزرگ ايران کاروانسرايي معروف وجود داشت که دليل شهرتش ديوارهاي بلند و در بزرگ آهنياش بود که از ورود هرگونه و راهزن جلوگيري ميکرد.
سه که آوازه اين کاروانسرا را شنيده بودند تصميم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
اين سه نفر هرچه فکر کردند ديدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زيرزمين است چون ديوارها خيلي بلند است و نميتوان از آن بالا رفت، در ورودي هم که از جنس آهن است. شروع به کندن زمين کردند. پنهاني و دور از چشم مردم از زيرزمين تونلي را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زيرزميني وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضي از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند.
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بين مردم پيچيد و به قصر حاکم رسيد. حاکم شهر که بسيار تعجب کرده بود، خودش تصميم گرفت اين موضوع را پي گيري کند. به همين دليل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپايي از ها پيدا کنند.
مأموران هر چه گشتند نشانهاي پيدا نکردند. حاکم گفت: چون هيچ نشانهاي از نيست پس يکي از نگهبانان کاروانسرا است.
ها وقتي از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببينند اوضاع در چه حال است و هنگامي که ديدند نگهبانان بيچاره متهم به گناه شدهاند، يکي از سه گفت: اين رسم جوانمردي نيست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند. پس رفت و گفت: نزنيد اين ي کار من است. من از بيرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلي کندم، ديشب از آنجا وارد شدم. حاکم خودش سر چاه رفت و چون چيزي نديد گفت: شما دروغ ميگوييد .
گفت:يک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستيد تا حفرهاي ميانهي چاه را بتواند ببيند. هيچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلي که معلوم نيست از کجا خارج ميشود، بيرون بيايد. مرد که ديد هيچ کس اين کار را نميکند خودش جلوي چشم همه از دهانهي چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد.
مردم مدتي در کاروانسرا منتظر ماندند تا از چاه بيرون بيايد ولي هرچه منتظر شدند، بيرون نيامد چون به راحتي از راه تونل فرار کرده بود. همه فهميدند که راست گفته.
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بيچاره را آزاد کنند. در همان موقع يکي از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال ، ي که تا اين حد جوانمرد باشد که محاکمهي نگهبان بيگناه را نتواند طاقت بياورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسي ضايع نشود اموال ي نوش جانش. از آن به بعد براي کسي که کار اشتباهي مي کند ولي اصول انسانيت را رعايت مي کند اين ضرب المثل را به کار مي برند.
کتابدوني/ آورده اند که روزي مرد کشک سابي نزد شيخ بهائي رفت و از بيکاري و درماندگي شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بياموزد، چون شنيده بود کسي که اسم اعظم را بداند، به تمام آرزوهايش مي رسد . شيخ مدتي از جواب دادن به مرد طفره رفت و در آخر به مرد گفت که: «اسم اعظم از اسرار خلقت است و نبايد به دست نااهل بيافتد »، اما براي اينکه مرد هم را دست خالي نفرستد، دستور پختن يک نوع فرني را به او ياد ميدهد و ميگويد آن را پخته و بفروشد، اما نه شاگرد بياورد و نه دستور پخت را به کسي ياد دهد. مرد کشک ساب ميرود و شروع به پختن و فروختن فرني ميکند و چون کار و بارش رونق ميگيرد، طمع مي کند و شاگردي ميگيرد و کار پختن را به او ميسپارد. بعد از مدتي شاگرد ميرود و بالا دست مرد کشک ساب دکاني باز ميکند و مشغول فرني فروشي ميشود به طوري که کار مرد کشک ساب کساد ميشود. کشک ساب دوباره نزد شيخ بهائي ميرود و با ناله و زاري طلب اسم اعظم ميکند. شيخ از او جوياي علت مي شود و بعد از شنيدن داستان به مرد ميگويد: «تو راز يک فرنيپزي را نتوانستي حفظ کني حالا ميخواهي راز اسم اعظم را حفظ کني؟ برو همون کشکت را بساب.»
زندگي سلام/ کودک که بودم داستاني به نقل قول از مادربزرگم شنيدم درباره ضربالمثل «آستين نو پلو بخور». مادربزرگم مي گفت: «روزي مردي با ظاهري ساده به مهماني ميرود. در آنجا به او بياعتنايي ميشود. روز بعد براي رفتن به آن محفل با همان مهمانها، لباس اعياني ميپوشد، توجه زيادي ميگيرد و ديگران احترام بيشتري نسبت به روز قبل به او ميگذارند. مرد سر سفره که مينشيند به آستينش خوراک ميدهد! همه با تعجب ميپرسند چه ميکني؟ او ميگويد که من همان آدم ديروزم ولي امروز مرا صدر مجلس نشانده ايد و ديروز طردم کرديد و ته مجلس جا داشتم. فرق من نسبت به ديروز، فقط همين لباسم است.» قصد دارم در اين مطلب به موضوعي اشاره کنم که همه ما انسانها از کودکي با آن دستوپنجه نرم کرده و ميکنيم.
وقتي خودمان را ناديده ميگيريم
از کودکي تمام سعي و تلاشِمان را ميکنيم تا مورد تاييد و تشويق همگان باشيم. از ترس تنها ماندنمان از نظريات شخصي پا پس ميکشيم تا رضايت ديگران را جلب کنيم. از کودکي با ادبيات «صورتمان را با سيلي سرخ نگهداريم»، آشنا شديم و فهميديم رضايتمان بايد در گرو اعتبار و آبروي خانوادگيمان باشد. کم کم بزرگ تر که شديم خواستيم هر عقدهاي را که داشتيم، فرزندانمان به جاي ما برآورده کنند. الغرض ما آن قدر به خودمان احترام نگذاشتيم و منزلتمان را وصل به داشتهها ونداشتههايمان کرديم که وقتي خواستيم عروس شويم بايد فلان آرايشگاه را ميرفتيم وگرنه ما از عروس فلاني کمتر بوديم و بخت برگشته محسوب ميشديم يا وقتي خواستيم دانشگاه برويم، بيتأمل صرفا براي گرفتن مدرک به مؤسساتي که مثل قارچ سبز شدهاند شهريههاي گزاف پرداختيم تا از پسر فلاني کم نياوريم و به ما دختر بدهند. درگير ظواهر شديم و خودِحقيقيمان را فراموش کرديم و زندگيمان را گره زديم به چيزهاي کم ارزش، توقعات و انتظارات نامعقول ديگران ازخودمان. مضطرب شديم و افسرده. ما خودمان را ناديده گرفتيم تا رضايت ديگران را داشته باشيم تا هميشه محبوب باشيم.
با خودمان آشتي کنيم
خلاصه اينکه ارزشِ ما به اشرف مخلوقات بودنمان است، به نام نيکمان. براي رهايي از اين اضطراب محبوبيت بايد خودِ واقعي مان را بپذيريم. جامعه به ثروتمندها و به ظاهر باسوادها احتياج ندارد بلکه به انسانهايي نيازمند است که باخودِ حقيقيشان روبهرو شدهاند. نتيجه ازخودبيگانگي و نفرت ازخود جز احساس پوچي نيست پس براي پيشگيري بايد زندگيخودمان را مرور کنيم، ارزشهاي درونيشدهمان را مجدد بررسي و در معناي زندگيمان درنگ کنيم. با خودمان آشتي کنيم، کتابهاي خودآگاهي بخوانيم مثل کتاب جوجه اردک زشت درون. مهارتهاي جديد ياد بگيريم. توقعات معقول را جايگزين انتظارات آرمانگرايانه کنيم و بدانيم که قرارنيست در جهان همه چيز و همهکس طبق سليقه و ميل ما رفتار کنند.
نويسنده: حانيه سهيل/ روانشناس
بيتوته/ ضرب المثل آب اينجا و نان اينجا، کجا بروم بهتر از اينجا؟ هنگامي که فردي به دنبال راحت طلبي است و به خود هيچ زحمتي نمي دهد و تلاشي نمي کند اين ضرب المثل را به کار مي برند.
داستان ضرب المثل:
توي زندان تمام زندانيان دست به دعا برمي داشتند که از زندان ازاد شوند. کساني که توي زندان بودند به آزادي فکر مي کردند. اما در زندان شخصي بود که وضعش فرق مي کرد. تا مي فهميد که کم کم دارد زمان محکوميتش تمام ميشود و همين روز هاست که اسمش را صدا بزنند و بگويند: (تو آزادي!) در همان زندان کار خلاف و بد ديگري ميکرد تا باز هم به دستور قاضي محکوم شود و در زندان بماند.
زندانبان ها مي دانستند که هيچ کس مثل او نيست، کم کم به او شک کردند و سعي کردند راز علاقمند بودن او را به زندان بفهمند. شب و روز مواظبش بودند که ببينند چه مي کند و چه کاسه اي زير نيم کاسه است. زندانبان ها هفته ها و ماه ها کار هاي او را زير نظر داشتند و حرکاتش را به رئيس زندان گزارش مي دادند اما هرگز نتوانستند دليل علاقه ي او به زندان را بفهمند.
رئيس زندان و زندانبان ها تصميم گرفتند اين بار وقتي که روز هاي پاياني دوران محکوميت او فرا مي رسد هر کاري که کرد ناديده بگيرند و او را به دادگاه نفرستند تا باز هم محکوم نشود و در زندان نماند. چند روز به پايان محکوميت زنداني مانده بود که سروصداي زيادي از توي سلول بلند شد. زندانبان ها با عجله خودشان را به سلول رساندند و ديدند که زنداني مورد نظرشان دعوا راه انداخته و پتو و وسايل يکي ديگر از زنداني ها را آتش زده است.
ماموران زندان او را دستگير کردند و به سلول ديگري بردند. او انتظار داشت که فردا دستبند به دستش بزنند و براي محاکمه پيش قاضي بفرستندش. اما آن ها طبق تصميمي که گرفته بودند اين کار را نکردند و اصلا به روي خود نياوردند. سه چهار روز پايان محکوميت زنداني هم گذشت و خلاصه روز آزادي اش فرا رسيد. رئيس زندان و ماموران وسايلش را به دستش دادند و گفتند :(برو تو ديگر آزادي.)
زنداني کمي اين پا آن پا کرد و گفت: حالا نمي شود مرا باز هم توي زندان نگه داريد؟
رئيس زندان خنديد و گفت: بايد براي ما بگويي که چرا اين قدر به زندان علاقه داري شايد بتوانيم کاري برايت بکنيم .
زنداني گفت :نان اينجا ، آب اينجا جا بروم بهتر از اينجا؟ از اينجا که بيرون بروم ، بايد براي پيدا کردن يک خانه ي گرم و يک لقمه نان، صبح تا شب جان بکنم. مطمئن باشيد اگر مرا امروز هم آزاد کنيد ، بيرون از زندان کاري ميکنم که چند روز ديگر باز هم مرا زنداني کنند
کتابدوني/ روزي جُحي (جوحا) براي خريد دراز گوشي به بازار مالفروشان ميرفت. مردي پيش آمدش و پرسيد: کجا روي؟ گفت: به بازار ميروم تا درازگوشي بخرم. گفتش: بگو «انشاءالله» گفت چه جاي «انشاءالله» باشد که خر در بازار و زر در کيسه من است! چون به بازار درآمد، زرش را بزدند و چون باز ميگشت همان مردش برابر آمد و پرسيدش از کجا ميآئي؟ انشاءالله از بازار، انشاءالله زرم را بيدند، انشاءالله خري نخريدم و زيانديده و تهيدست به خانه بازميگردم انشاءاللَّه.
بيتوته/ در زمان ماضي در آذربايجان زرگري و نجاري با هم دوستي داشتند. مرد نجار «شفيق» و زرگر «رفيق» نام داشت. چنين اتفاق افتاد که هر دو پريشان شدند. شفيق مردي عاقل بود، با يار خود گفت: «منافع سفر بسيار است بيا تا با هم سفري کنيم.» هر دو متّفق شده به طرف روم رفتند و در بين شهر به کليسايي فرود آمدند. در آن کليسا بتهاي زرين بود که جواهر بسيار در آن به کار برده بودند.
شفيق به رفيق گفت: از اين مکان بتشکني کنيم و جواهر را به دربار اسلام رسانيم و مسجد و مدرسه بسازيم. اما اي برادر اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش. و هر دو سوگندها خوردند که در ميانشان خيانتي نشود. سپس خود را به روش راهبان بياراستند و پيش مهتر کشيشان رفتند و گفتند ما هم دين شما داريم. مسلمانان قصد ما نمودند و بتان ما را شکستند و ما را از ديار خود بيرون کردند. راهب حجرهاي به ايشان مقرر نمود. به اندک وقتي، مشهور شدند تا روزي پادشاه ايشان را طلبيد و کليد کليسا به ايشان حواله کرد.
بعد از مدتي آن دو پيش پادشاه رفتند و گفتند فلان بت خشم کرده ميخواهد به آسمان رود. وقتي که رود ما نيز ميرويم و از خدمت او هرگز جدا نخواهيم شد. پادشاه گفت چند سال از بت مهلت بخواهيد تا براي او بتخانهاي عالي بسازيم. بعد از چند روز پادشاه با لشکر بيرون رفتند. آن دو، بت بزرگي را که پنجاه من طلا در آن به کار رفته بود را شکستند و آن را در صحرا زير خاک کردند.
وقتي که پادشاه و خلق در شهر جمع گشتند، به يک بار شفيق و رفيق سر و پا و گريبان چاک زده از در بيرون آمدند و نالهکنان گفتند: ديشب مهتر بتان خشم کرده به آسمان رفت. حاکم و راهبانان قبول کردند و آن دو را در پي مهتر بتان فرستادند. شفيق به رفيق گفت، الحال شرط و عهد نيکو نگاه دار و ملتفت باش که فريب شيطان نخوري. آنها آمدند تا به نزديک شهر خود رسيدند و جواهرات را در بيرون شهر خاک کردند.
شفيق به رفيق گفت: تو مرد زرگري و اگر کسي وصله طلايي در پيش تو بيند گمان گنج نخواهد برد. پس هر چند گاه قطعهاي بيرون آر تا خرج کنيم. تا يک سال به همين منوال گذشت. تا اينکه شيطان رفيق زرگر را وسوسه کرد و او تمام طلاها را در جاي ديگر دفن کرد و به شفيق گفت طلاها گم شدند. شفيق حيران بماند و هر چه نصيحت کرد فايده نداد. پس گفت: اي يار عزيز بدان که دوستي من و تو براي مال دنيا نيست فرض ميکنيم که اين مال به دست ما نيامده بود.
به خانه خود رفت و در زيرزمين خانه خود به هيئت و صورت رفيق شکلي ساخت و آن شکل را به روش رفيق لباس پوشانيد و دو خرس بچه کوچک تهيه و در آن زيرزمين در جلوي آن شبيه زرگر بست و هر شب گوشت و خوراک به آن خرسها ميداد به گونهاي که موقع چيز خوردن، شبيه زرگر را ميديدند. مدت دو ماه بدين روش چيز ميخوردند و صورت رفيق در دل آنها جاي گرفت. روزي شفيق دو پسر رفيق را به زيرزمين برد و در اتاقي آنها را زنداني کرد و وقتي رفيق از او پرسوجو کرد اظهار بياطلاعي نمود. رفيق حيران شد و پيش قاضي رفت.
شفيق به قاضي گفت: من خبر ندارم شايد پسران اين مرد مسخ شده باشند! قاضي گفت اين چه سخني است؟ شفيق جواب داد: اي قاضي ميان من و اين مرد دوستي قديمي است و سّري نيز در ميان است حال اگر اين مرد خيانتي انجام داده پسرانش از شومي خيانت و قسم دروغ مسخ شدهاند و اگر توبه کند آنها را به حال اصلي خود ببيند. قاضي و اهل مجلس همه حيران بماندند. شفيق خرس بچهها را آن شب گرسنه نگاه داشت و به غلامش تعليم داد، وقتي که من به قاضي حکايت ميکنم تو خرسها را بياور و در برابر رفيق رها کن. در وقت معين غلام آنها را در برابر رفيق رها کرد! خرس بچهها را در حضور جمعي کثير به مجلس درآمده همه را گذاشته پيش آمدند و بر قاعده عادت رفيق را ميليسيدند و دست او را گرفته به دهان ميبردند و بو ميکردند و به ديگران توجهي نداشتند!
حاضرين که آن حال ديدند همه متعجب و حيران شده گفتند: «مردي [شفيق] صادق است و حق تعالي به دعاي او پسران را مسخ کرده است.» و همگي گريه کردند. قاضي و حاکم و مردم همه شفيق را تحسين و وداع نموده از خانه او بيرون آمدند. رفيق به دست و پاي او افتاد و گفت: «بد کردم و از من خطا واقع شد و شيطان مرا وسوسه کرد و فريب داد، آن امانت تمام بر جاست!» شفيق گفت: «اي يار نادان! امشب با غلام من بر سر دفينه برو و آنچه هست حمل استران کن و اينجا حاضر نما و پسران خود را صحيح و سالم و به حال اصلي خود ببين.» در ساعت، رفيق دو غلام و استر برداشت و بر سر دفينه رفت و آنچه بود همه را بار استر کرد و به خانه آورد.
شفيق پسران او را در خانهاي عليحده نگه داشته بود، چون به خانه آمد و فرزندان خود را صحيح ديد شکر خداي به جا آورد و سجده کرد و از دروغ و خيانت توبه نصوح نمود. سپس طلاها را قسمت کردند. از آن وقت اين ضربالمثل شد که «اگر رفيق شفيقي درستپيمان باش»
راسخون/ آن چه مسلم است، اين است که اين مسجد، بيش از يک هزار سال پيش به فرمان حضرت بقية الله، ارواحنا فداه، در بيداري، نه در خواب تأسيس گرديد و در طول قرون و اعصار، پناهگاه شيعيان و پايگاه منتظران و تجلّيگاه حضرت صاحب امان (عليه السلام) بوده است.
بناي جمکران
علامة بزرگوار، ميرزا حسين نوري، (متوفاي 1320 هجري) در کتاب ارزشمند نجم ثاقب که به فرمان ميرزاي بزرگ، آن را تأليف کرد و ميرزاي شيرازي، در تقريظ خود، از آن ستايش فراوان کرد و نوشت: براي تصحيح عقيدة خود، به اين کتاب مراجعه کنند تا از لمعانِ انوار هدايتاش، به سر منزل يقين و ايمان برسند تاريخچة تأسيس مسجد مقدس جمکران را به شرح زير آورده است:
شيخ فاضل، حسن بن محمد بن حسن قمي، معاصر شيخ صدوق، در کتاب تاريخ قم از کتاب مونس الحزين في معرفة الحق و اليقين از تأليفات شيخ صدوق بناي مسجد جمکران را به اين عبارت نقل کرده است:
شيخ عفيف صالح حسن بن مثلة جمکراني ميگويد: شب سه شنبه، هفدهم ماه مبارک رمضان 393 هجري، يعني 1037 سال پيش در سراي خود خفته بودم که جماعتي به درِ سراي من آمدند. نيمي از شب گذشته بود. مرا بيدار کردند و گفتند: برخيز و امر امام محمد مهدي صاحب امان ، صلوات الله عليه را اجابت کن که ترا ميخواند.
حسن بن مثله ميگويد: من، برخاستم و آماده شدم چون به در سراي رسيدم، جماعتي از بزرگان را ديدم. سلام کردم. جواب دادند و خوشامد گفتند و مرا به آن جايگاه که اکنون مسجد (جمکران) است، آوردند.
شيخ عفيف صالح حسن بن مثلة جمکراني ميگويد: شب سه شنبه، هفدهم ماه مبارک رمضان 393 هجري، يعني 1037 سال پيش در سراي خود خفته بودم که جماعتي به درِ سراي من آمدند. نيمي از شب گذشته بود. مرا بيدار کردند و گفتند: برخيز و امر امام محمد مهدي صاحب امان ، صلوات الله عليه را اجابت کن که ترا ميخواند.
چون نيک نگاه کردم، ديدم تختي نهاده و فرشي نيکو بر آن تخت گسترده و بالشهاي نيکو نهاده و جواني سي ساله، بر روي تخت، بر چهار بالش، تکيه کرده، پير مردي در مقابل او نشسته، کتابي در دست گرفته، بر آن جوان ميخواند و بيش از شصت مرد که برخي جامة سفيد و برخي جامة سبز بر تن داشتند، برگرد او روي زمين نماز ميخواندند.
آن پير مرد که حضرت خضر (عليه السلام) بود، مرا نشاند و حضرت امام (عليه السلام) مرا به نام خود خواند و فرمود: برو به حسن بن مسلم بگو: تو، چند سال است که اين زمين را عمارت ميکني و ما خراب ميکنيم. پنج سال زراعت کردي و امسال ديگر باره شروع کردي، عمارت ميکني، رخصت نيست که تو ديگر در اين زمين زراعت کني، بايد هرچه از اين زمين منفعت بردهاي، برگرداني تا در اين موضع مسجد بنا کنند.
به حسن بن مسلم بگو: اين جا، زمين شريفي است و حق تعالي اين زمين را از زمينهاي ديگر برگزيده و شريف کرده است، تو آن را گرفته به زمين خود ملحق کردهاي! خداوند، دو پسر جوان از تو گرفت و هنوز هم متنبّه نشدهاي! اگر از اين کار بر حذر نشوي، نقمت خداوند، از ناحيهاي که گمان نميبري بر تو فرو ميريزد.
حسن بن مثله عرض کرد: سيّد و مولاي من! مرا در اين باره، نشاني لازم است؛ زيرا مردم سخن مرا بدون نشانه و دليل نميپذيرند.
چون نيک نگاه کردم، ديدم تختي نهاده و فرشي نيکو بر آن تخت گسترده و بالشهاي نيکو نهاده و جواني سي ساله، بر روي تخت، بر چهار بالش، تکيه کرده، پير مردي در مقابل او نشسته، کتابي در دست گرفته، بر آن جوان ميخواند.
بيش از شصت مرد که برخي جامة سفيد و برخي جامة سبز بر تن داشتند، برگرد او روي زمين نماز ميخواندند.
امام (عليه السلام) فرمود: تو برو رسالت خود را انجام بده، ما در اين جا علامتي ميگذاريم که گواه گفتار تو باشد. برو به نزد سيّد ابوالحسن، و بگو تا برخيزد و بيايد و آن مرد را بياورد و منفعت چند ساله را از او بگيرد و به ديگران دهد تا بناي مسجد بنهند، و باقي وجوه را از رهق به ناحية اردهال که ملک ما است، بياورد، و مسجد را تمام کند، و نصفِ رهق را بر اين مسجد وقف کرديم که هر ساله وجوه آن را بياورند و صرف عمارت مسجد کنند.
مردم را بگو تا به اين موضع رغبت کنند و عزيز بدارند و چهار رکعت نماز در اين جا بگذارند: دو رکعت تحيّت مسجد، در هر رکعتي، يک بار سورة حمد و هفت بار سورة قل هو الله احد (بخوانند) و تسبيح رکوع و سجود را، هفت بار بگويند.
و دو رکعت نماز صاحب امان بگذارند، بر اين نسق (روش) که در (هنگام خواندن سورة)حمد چون به ايّاک نعبد و ايّاک نستعين برسند، آن را صد بار بگويند، و بعد از آن، فاتحه را تا آخر بخوانند.
رکعت دوم را نيز به همين طريق انجام دهند. تسبيح رکوع و سجود را نيز هفت بار بگويند. هنگامي که نماز تمام شد، تهليل (يعني، لا إله الاّ الله) بگويند و تسبيح فاطمة زهرا(عليها السلام) را بگويند. آن گاه سر بر سجده نهاده، صد بار صلوات بر پيغمبر و آلش، صلوات الله عليهم، بفرستند.
و اين نقل، از لفظ مبارک امام (عليه السلام) است که فرمود: فَمَنْ صلاّهما، فکأنّما صلّي في البيت العتيق. يعني هرکس، اين دو رکعت (يا اين دو نماز) را بخواند، گويي در خانة کعبه آن را خوانده است.
حسن بن مثله ميگويد: در دل خود گفتم که تو اين جا را يک زمين عادي خيال ميکني، اين جا مسجد حضرت صاحب امان (عليه السلام) است.
پس آن حضرت به من اشاره کردند که برو!
چون مقداري راه پيمودم، بار ديگر مرا صدا کردند و فرمودند: در گلّة جعفر کاشاني چوپان بُزي است، بايد آن بز را بخري. اگر مردم پولش را دادند، با پول آن خريداري کن، و گرنه پولش را خودت پرداخت کن. فردا شب آن بُز را بياور و در اين موضع ذبح کن. آن گاه روز چهارشنبه هجدهم ماه مبارک رمضان، گوشت آن بُز را بر بيماران و کساني که مرض صعب العلاج دارند، انفاق کن که حق تعالي همه را شفا دهد.
آن بُز، ابلق است. موهاي بسيار دارد. هفت نشان سفيد و سياه، هر يکي به اندازة يک درهم، در دو طرف آن است که سه نشان در يک طرف و چهار نشان در طرف ديگر آن است.
آن گاه به راه افتادم. يک بار ديگر مرا فرا خواند و فرمود: هفت روز يا هفتاد روز ما در اينجاييم.
حسن بن مثله ميگويد: من، به خانه رفتم و همة شب را در انديشه بودم تا صبح طلوع کرد. نماز صبح خواندم و به نزد علي منذر رفتم و آن داستان را با او در ميان نهادم.
همراه علي منذر، به جايگاه ديشب رفتيم. پس او گفت: به خدا سوگند که نشان و علامتي که امام (عليه السلام) فرموده بود، اين جا نهاده است و آن، اين که حدود مسجد، با ميخها و زنجيرها مشخص شده است.
آن گاه به نزد سيّد ابوالحسن الرضا رفتيم. چون به سراي وي رسيديم غلامان و خادمان ايشان گفتند: شما از جمکران هستيد؟ گفتيم: آري. پس گفتند: از اول بامداد، سيد ابوالحسن در انتظار شما است.
پس وارد شدم و سلام گفتم. جواب نيکو داد و بسيار احترام کرد و مرا در جاي نيکو نشانيد. پيش از آن که من سخن بگويم، او سخن آغاز کرد و گفت: اي حسن بن مثله! من خوابيده بودم. شخصي در عالم رؤيا به من گفت:
شخصي به نام حسن بن مثله، بامدادان از جمکران پيش تو خواهد آمد، آن چه بگويد اعتماد کن وگفتارش را تصديق کن که سخن او، سخن ما است. هرگز، سخن او را ردّ نکن. از خواب بيدار شدم و تا اين ساعت در انتظار تو بودم.
حسن بن مثله، داستان را مشروحاً براي او نقل کرد. سيد ابوالحسن، دستور داد بر اسبها زين نهادند. سوار شدند. به سوي دِه (جمکران) رهسپار گرديدند.
چون به نزديک دِه رسيدند، جعفر شبان را ديدند که گلهاش را در کنار راه به چرا آورده بود. حسن بن مثله، به ميان گله رفت آن بز که از پشت سر گله مي آمد، به سويش دويد. حسن بن مثله، آن بُز را گرفت و خواست پولش را پرداخت کند که جعفر گفت: به خدا سوگند! تا به امروز، من اين بز را نديده بودم و هرگز در گلة من نبود، جز امروز که در ميان گله، آن را ديدم و هرچند خواستم که آن رابگيرم، ميسّر نشد.
پس آن بُز را به جايگاه آوردند و در آن جا سر بريدند.
سيد ابوالحسن الرضا به آن محل معهود آمد و حسن بن مسلم را احضار کرد و منافع زمين را از او گرفت.
آن گاه وجوه رهق را نيز از اهالي آن جا گرفتند و به ساختمان مسجد پرداختند و سقف مسجد را با چوب پوشانيدند.
سيد ابوالحسن الرضا، زنجيرها و ميخها را به قم آورد و در خانه خود نگهداري کرد. هر بيماري صعب العلاجي که خود را به اين زنجيرها ميماليد، در حال، شفا مييافت.
ابوالحسن الرضا وفات کرد و در محلة موسويان (خيابان آذر فعلي) مدفون شد، يکي از فرزنداناش بيمار گرديد. داخل اطاق شده سر صندوق را برداشت زنجيرها و ميخها را نيافت.
بيتوته/ " کوتاه خردمند به که نادان بلند " در متنبه کردن کساني که تنها ملاک آنها در ارزيابي افراد، ظاهر آنهاست، همچنين، در بيان شرافت و برتري عقل و دانش به کار ميرود.
داستان ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند :
ملکزادهاي شنيدم که کوتاه بود و حقير و ديگر برادران بلند و خوبروي. باري پدر به کراهت و استحقار در وي نظر ميکرد. پس به فَراست دريافت و گفت: اي پدر! کوتاه خردمند به که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قيمت بهتر. پدر بخنديد و ارکان دولت پسنديدند و برادران برنجيدند. شنيدم که مُلک را در آن مدت دشمني صعب روي نمود. چون لشکر از هر دو طرف روي در هم آوردند، اول کسي که به ميدان درآمد، اين پسر بود.
بر سپاه دشمن زد و تني چند مردان کاري بينداخت. آوردهاند که سپاه دشمن بيقياس بود و اينان اندک. طايفهاي آهنگ گريز کردند، شنيدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند. مَلک سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و هر روز نظر پيش کرد که تا ولي عهد خويش کرد.
بيتوته/ ضرب المثل اين شتر را جاي ديگري بخوابان در مورد افرادي به کار ميرود که مي خواهند رفتار غلطي را از خود دور کنند و عواقب آن کار را به گردن ديگري بيندازند.
داستان ضرب المثل اين شتر را جاي ديگري بخوابان:
در زمانهاي قديم، مرد راهزني که خيلي زرنگ و چابک بود. ساليانه فقط يکبار و به تنهايي راهزني ميکرد و بقيه سال را با پولي که به دست ميآورد، ميگذراند. اين مرد زرنگ نقشهاي داشت. او هر سال موقعي که مأموران مالياتي، ماليات شهرهاي مختلف را جمع آوري ميکردند و ميخواستند به قصر بازگردند. از کمينگاهي که خودش در دل کوه کنده بود خارج ميشد و راه مأموران مالياتي که تعدادشان کم بود را ميبست آن وقت پولها و جواهراتي که همراه آنها بود را به زور ميگرفت و در طول سال آن پولها را خرج ميکرد.
آن سال هم همين کار را کرد در کمينگاه خود نشسته بود و منتظر بازگشت مأموران مالياتي بود که يکي از آنها را ديد. موقعي که نزديک آمد در يک موقعيت مناسب از کمينگاه خود خارج شد و بر سر مأمور پريد و قبل از اينکه او بتواند حرکتي کند دست و پاي او را بست. پول، طلا و جواهراتي را که همراه او بود را برداشت شترش را سوار شد و فرار کرد و مأمور دست و پا بسته را در راه گذاشت. مرد وقتي به خانهاش رسيد اموال ي شده را در باغچهي خانهاش پنهان کرد. تنها چيزي که مانده بود شتر بود، بايد به نحوي شتر را هم پنهان ميکرد تا کسي به او شک نکند.
از سوي ديگر مأمور دست و پا بستهي مالياتي که در جاده مانده بود شروع کرد به دادوبيداد تا اينکه يکي از کاروانهايي که از آنجا ميگذشتند متوجه او شده و او را نجات دادند. مأمور سريع خود را به شهر رساند وارد قصر شد و ماجرا را براي پادشاه تعريف کرد.
اين خبر به سرعت در شهر پيچيد، و همهي مردم از اين خبر مطلع شدند به جز که تمام روز را در خانه مانده بود از طرف ديگر مأموران شاه در شهر راه افتادند تا شايد نشاني از اموال دولتي پيدا کنند.
خبر ي فقط به گوش زرنگ نرسيده بود، با خود گفت: شتر را به محله ديگري ميبرم تا شک مأموران دولتي نسبت به اين محله کمتر شود اين کار را هم کرد و نيمه شب آرام از خانه خارج شد و شتر را به محلهي ديگري از شهر برد همين که ميخواست حيوان را بخواباند و افسارش را به در خانهاي ببندد بعد فرار کند. صاحب خانه از خانه خارج شد و گفت: آقا! اين شتر را جاي ديگري بخوابان.
خبر نداشت همهي مردم از ي باخبر شدند و ميدانند اين شتر اگر در خانهي کسي بخوابد به اين معني است که او اموال مأمور را غارت کرده و بايد به مأموران پادشاه پاسخگو باشد، افسار شتر را گرفت و گفت: چيزي که زياد است خانه، شتر را دم در يک خانهي ديگر ميخوابانم. شتر را چند کوچه گذراند و باز خانهاي را در نظر گرفت ولي تا خواست شتر را بخواباند صاحبخانه خارج شد و گفت: آقا! اين شتر را جاي ديگري بخوابان.
آن شب که از همه جا بيخبر بود به در هر خانهاي ميرفت تا شتر را بخواباند موفق نميشد. شکش برد که احتمالاً مردم از موضوع باخبرند و فقط نميخواهند فردي باشند که را تحويل حاکم ميدهد.
با اين فکر خواست از شهر خارج شود و در بيابانهاي اطراف شهر شتر را رها کند، ولي همين که خواست از دروازهي شهر رد شود مأموران پادشاه او را گرفتند.
بيتوته/ ضرب المثل اين شتر را جاي ديگري بخوابان در مورد افرادي به کار ميرود که مي خواهند رفتار غلطي را از خود دور کنند و عواقب آن کار را به گردن ديگري بيندازند.
داستان ضرب المثل اين شتر را جاي ديگري بخوابان:
در زمانهاي قديم، مرد راهزني که خيلي زرنگ و چابک بود. ساليانه فقط يکبار و به تنهايي راهزني ميکرد و بقيه سال را با پولي که به دست ميآورد، ميگذراند. اين مرد زرنگ نقشهاي داشت. او هر سال موقعي که مأموران مالياتي، ماليات شهرهاي مختلف را جمع آوري ميکردند و ميخواستند به قصر بازگردند. از کمينگاهي که خودش در دل کوه کنده بود خارج ميشد و راه مأموران مالياتي که تعدادشان کم بود را ميبست آن وقت پولها و جواهراتي که همراه آنها بود را به زور ميگرفت و در طول سال آن پولها را خرج ميکرد.
آن سال هم همين کار را کرد در کمينگاه خود نشسته بود و منتظر بازگشت مأموران مالياتي بود که يکي از آنها را ديد. موقعي که نزديک آمد در يک موقعيت مناسب از کمينگاه خود خارج شد و بر سر مأمور پريد و قبل از اينکه او بتواند حرکتي کند دست و پاي او را بست. پول، طلا و جواهراتي را که همراه او بود را برداشت شترش را سوار شد و فرار کرد و مأمور دست و پا بسته را در راه گذاشت. مرد وقتي به خانهاش رسيد اموال ي شده را در باغچهي خانهاش پنهان کرد. تنها چيزي که مانده بود شتر بود، بايد به نحوي شتر را هم پنهان ميکرد تا کسي به او شک نکند.
از سوي ديگر مأمور دست و پا بستهي مالياتي که در جاده مانده بود شروع کرد به دادوبيداد تا اينکه يکي از کاروانهايي که از آنجا ميگذشتند متوجه او شده و او را نجات دادند. مأمور سريع خود را به شهر رساند وارد قصر شد و ماجرا را براي پادشاه تعريف کرد.
اين خبر به سرعت در شهر پيچيد، و همهي مردم از اين خبر مطلع شدند به جز که تمام روز را در خانه مانده بود از طرف ديگر مأموران شاه در شهر راه افتادند تا شايد نشاني از اموال دولتي پيدا کنند.
خبر ي فقط به گوش زرنگ نرسيده بود، با خود گفت: شتر را به محله ديگري ميبرم تا شک مأموران دولتي نسبت به اين محله کمتر شود اين کار را هم کرد و نيمه شب آرام از خانه خارج شد و شتر را به محلهي ديگري از شهر برد همين که ميخواست حيوان را بخواباند و افسارش را به در خانهاي ببندد بعد فرار کند. صاحب خانه از خانه خارج شد و گفت: آقا! اين شتر را جاي ديگري بخوابان.
خبر نداشت همهي مردم از ي باخبر شدند و ميدانند اين شتر اگر در خانهي کسي بخوابد به اين معني است که او اموال مأمور را غارت کرده و بايد به مأموران پادشاه پاسخگو باشد، افسار شتر را گرفت و گفت: چيزي که زياد است خانه، شتر را دم در يک خانهي ديگر ميخوابانم. شتر را چند کوچه گذراند و باز خانهاي را در نظر گرفت ولي تا خواست شتر را بخواباند صاحبخانه خارج شد و گفت: آقا! اين شتر را جاي ديگري بخوابان.
آن شب که از همه جا بيخبر بود به در هر خانهاي ميرفت تا شتر را بخواباند موفق نميشد. شکش برد که احتمالاً مردم از موضوع باخبرند و فقط نميخواهند فردي باشند که را تحويل حاکم ميدهد.
با اين فکر خواست از شهر خارج شود و در بيابانهاي اطراف شهر شتر را رها کند، ولي همين که خواست از دروازهي شهر رد شود مأموران پادشاه او را گرفتند.
کتابدوني/ در گذشته افرادي وجود داشتند که به آنها "عيار "ميگفتند، اينان جوانمرداني بودند که در مقابل ظلم و بي عدالتي حاکمان زمان عليه مردم ستم ديده ميايستادند و معمولا زر و سيم از ثرومندان ميستاندند و آن را به فقرا و بينوايان ميدادند. يکي از معروفترين عياران در تاريخ "يعقوب ليث صفاري "است که عليه جور و فساد خلفاي عباسي قيام کرد و جانش را در اين راه از دست داد. باري عياران از تزوير و ريا به دور بودند و همواره" شمشير "خود را همانند سپاهيان روي لباس ميبستند که يعني از دشمن خويش هيچ واهمه اي ندارند و آماده براي مبارزه هستند. اصلاح "شمشير را از رو بستن "کنايه از مبارزه و دشمني آشکار باکسي است و نشان دهنده اين است که شخص مورد نظر اهل حيله و فريب نيست.
کتابدوني/ در گذشته افرادي وجود داشتند که به آنها "عيار "ميگفتند، اينان جوانمرداني بودند که در مقابل ظلم و بي عدالتي حاکمان زمان عليه مردم ستم ديده ميايستادند و معمولا زر و سيم از ثرومندان ميستاندند و آن را به فقرا و بينوايان ميدادند. يکي از معروفترين عياران در تاريخ "يعقوب ليث صفاري "است که عليه جور و فساد خلفاي عباسي قيام کرد و جانش را در اين راه از دست داد. باري عياران از تزوير و ريا به دور بودند و همواره" شمشير "خود را همانند سپاهيان روي لباس ميبستند که يعني از دشمن خويش هيچ واهمه اي ندارند و آماده براي مبارزه هستند. اصلاح "شمشير را از رو بستن "کنايه از مبارزه و دشمني آشکار باکسي است و نشان دهنده اين است که شخص مورد نظر اهل حيله و فريب نيست.
بيتوته/ در مورد افراد حريص و طماعي به کار ميرود که از پول و دارايي خود راضي نميشوند ذرهاي خرج کنند.
روزي روزگاري، مرد تاجري تمام ثروتش را مقداري کالاي کم ارزش و ارزان خريد تا به يک کشور دور ببرد، به اين اميد که با اين کار سود زيادي به دست آورد.
مرد تاجر بارهايش را در کشتي جاسازي کرد سپس کشتي به حرکت درآمد. از صبح تا شب کشتي در دل دريا پيش رفت. نيمههاي شب هوا کم کم طوفاني شد و موجهاي بلندي در دريا ايجاد کرد. کشتي باري با برخورد به اين موجها پيچ و تاب سختي ميخورد و دوباره ثابت ميشد ولي درنهايت کشتي نتوانست طاقت بياورد و در دريا غرق شد. بسياري از افرادي که بر روي کشتي کار ميکردند و مسافران به همراه اموالشان غرق شدند. تعداد کمي از اين افراد نجات پيدا کردند از جمله مرد بازرگان که خود را روي يک تخته از تکه چوبهاي باقي مانده از کشتي انداخته بود او به هر مشقتي بود توانسته بود خودش را از غرق شدن نجات دهد.
مرد بازرگان بعد از يکي دو روز که با تخته چوب روي آب شناور بود، کم کم يک شهر ساحلي ديد. به هر سختي بود خود را به شهر ساحلي رساند و قدم بر خشکي گذاشت او که تا قبل از اين اتفاقات فرد مشهور و ثروتمندي بود، در اين شهر غريب و گرسنه مانده بود و کسي را هم نميشناخت تا از او کمک بگيرد، تنها و سرگردان به دنبال لقمهاي غذا ميگشت تا خود را از مرگ نجات دهد.
کم کم هوا تاريک شد ولي مرد بازرگان نتوانست حتي يک لقمه غذا براي خودش پيدا کند، خسته و گرسنه به خرابهاي رسيد. با خود گفت: همين جا شب را ميگذرانم تا فردا خدا بزرگ است نيمههاي شب مرد نابينايي وارد خرابه شد و چند بار پرسيد: کسي اينجا نيست؟
بازرگان ميخواست جواب او را بدهد ولي واقعاً نه توان داشت و نه حوصله که زبان باز کند و جواب مرد را بدهد. مرد نابينا که ديد پاسخي به گوش نميرسد به خود گفت: خداروشکر که کسي اينجا نيست. همين طور که عصايش را زمين ميکوبيد به گوشهي خرابه رفت جايي که چند تکه سنگ نسبتاً بزرگ روي هم بود. سنگها را برداشت و با کمي کنار زدن سنگها و خاکريز آن کوزهاي پُر از سکههاي طلا از خاک بيرون آورد. کوزه را مقابل خود گذاشت و گفت: تو حاصل عمر مني. تمام عمرم را گدايي کردم تا تو را پر کنم خدا را شکر کم کم داري پر ميشوي.
بازرگان که گوشهايش را تيز کرده بود و به دقت کارهاي مرد کور را زير نظر داشت و حرفهاي او را ميشنيد فهميد اين مرد نابينا برخلاف ظاهرش گدا نيست و حتي جزء ثروتمندان شهر محسوب ميشود. ولي به جاي اينکه با اين سکههاي طلا کار و کاسبي راه بيندازد و چند نفر را بر سرکاري بگذارد و چند برابر سرمايهي اوليهاش سود ببرد، دل خود را به جمع کردن سکههاي طلا در داخل اين کوزه خوش کرده و به کار گدايياش ادامه ميدهد.
فردا صبح وقتي بازرگان از خواب بيدار شد مرد نابينا خرابه را ترک کرده بود مرد بازرگان کمي به دنبال او گشت وقتي از دور شدن او مطمئن شد سراغ کوزهي سکههاي طلا رفت، آنها را از زير خاک درآورد به شهر رفت و با آنها کلي جنس خريد و چون در اين کار تجربه داشت بعد از چند ماه چندين بار اين کار را تکرار کرد. کالايي را به قيمتي ميخريد و در جاي ديگر يا در شهرهاي اطراف ميفروخت و از اين راه توانست پول خوبي جمع آوري کند.
بعد از چند ماه يک روز که مشغول حساب و کتاب پولهايش بود، ديد پول قابل توجهي جمع کرده با خود گفت: حالا وقتش هست تا سکههاي مرد نابينا را به او پس بدهم. رفت کوزهي مرد نابينا را که در صندوقچهاش پنهان کرده بود آورد. تا جايي که کوزه جا داشت آن را پر از سکهي طلا کرد سکههايي که درواقع اصل پول مرد نابينا و سهم سود او از تجارت مرد بازرگان بود و آن وقت به طرف خرابه حرکت کرد در ميانهي راه يک مرغ بريان و چندين نوع ميوه و شيريني خريد تا به آنجا رسيد. شب هنگام وارد خرابه شد. ديد مرد نابينا در گوشهاي از خرابه نشسته. سلام کرد و گفت: عمو من در کيسهام غذا دارم ميخواهي با هم بخوريم.
مرد نابينا که گرسنه بود گفت: اين بهترين پيشنهاد براي يک فرد گرسنه است. مرد بازرگان، سفرهاش را باز کرد، غذا و ميوهاي که خريده بود را داخل سفره گذاشت، چون ميدانست مرد نميتواند ببيند تکهاي از ران مرغ را کند و به دست مرد نابينا داد و گفت: عمو شروع کن! نوش جانت. مرد نابينا تکهاي از گوشت مرغ را که خورد ران مرغ را رها کرد و بقچه بازرگان را گرفت و گفت: تو کوزهي مني! گيرت آوردم. تو را بايد ببرم و تحويل قاضي دهم تا به جزاي اعمالت برساند. بازرگان مات و مبهوت مانده بود که مرد نابينا از کجا فهميد اين مرد همان کسي است که کوزهي سکهي طلاهاي او را برده؟ همينطور که بازرگان رفتار مرد نابينا را نگاه ميکرد بالاخره عدهاي از عابران صداي دادخواهي مرد نابينا که دائم فرياد ميزد، مردم به دادم برسيد ! اين مرد کل دارايي من را غارت کرده شنيده و به داخل خرابه آمدند.
رهگذران مرد بازرگان را دستگير کردند و تحويل داروغه شهر دادند. صبح روز بعد داروغه بازرگان را به همراه مرد نابينا که از شب تا صبح از دم در زندان تکان نخورده بود، نزد قاضي برد.
قاضي از بازرگان خواست ماجرا را تعريف کند. بازرگان گفت که حق با مرد نابينا است من کوزه سکههاي طلاي او را برداشتم تا با آن کار و کاسبي به راه بيندازم وقتي کارم پررونق شد تصميم گرفتم برگردم و کوزهي سکههاي طلاي او که سرمايهي اوليه من بود را به او برگردانم من سهم سود او از اين دادوستدها را هم به او تحويل دادم، چون مردم رهگذر کوزه سکههاي طلا را هم به داروغه تحويل داده بودند. قاضي سکهها را شمرد و از مرد نابينا پرسيد سکههاي تو چقدر بوده؟ بعد از پاسخ مرد نابينا معلوم شد که حق با مرد تاجر بوده و او اصل پول به همراه سودش را براي او برگردانده.
قاضي رو کرد به مرد نابينا و گفت: اين مرد از تو ي نکرده پول تو را برداشته بدون اجازهي تو با آن کاسبي راه انداخته و وقتي کسب و کارش پررونق شده اصل پول و سودش را به تو تحويل داده بازم شکايت داري؟
مرد نابينا که تازه متوجه قضايا شده بود، گفت: نه شکايتي ندارم حالا کوزهام را به من برگردانيد، وقتي کوزهاش را گرفت خوشحال و راضي شد و خواست تا دادگاه را ترک کند که قاضي او را صدا کرد و گفت: مرد بازرگان که ماجرا را تعريف کرد و خداروشکر همه چيز هم ختم به خير شد ولي من نفهميدم تو چطور در خرابه اين مرد را شناختي و فهميدي اين همان سکههاي طلاي تو است؟
گداي نابينا گفت: هر روز وقتي به در خانهها براي گدايي ميروم موقع غذا عدهاي برايم لقمهاي غذا ميآوردند و من هم ميخوردم ولي ديروز وقتي ران مرغ را اين مرد کند و به دست من داد، تکهاي از آن را گاز زدم، ولي هر کاري کردم از گلويم پايين نرفت و دانستم اين مرغ بريان با پول خودم خريداري شده پس اين مرد سکههاي من بايد باشد.
يکي بود/ روزي تصميم گرفتم که ديگر همه چيز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگي ام را! به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: «آيا مي تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟»
جواب او مرا شگفت زده کرد. او گفت: «آيا درخت سرخس و بامبو را مي بيني؟»
پاسخ دادم: «بلي.»
فرمود: «هنگامي که درخت بامبو و سرخس را آفريدم، به خوبي از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذاي کافي دادم. دير زماني نپاييد که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمين را فرا گرفت اما از بامبو خبري نبود. من از او قطع اميد نکردم. در دومين سال سرخسها بيشتر رشد کردند و زيبايي خيره کننده اي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود. من بامبوها را رها نکردم. در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع اميد نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکي از بامبو نمايان شد. در مقايسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت رسيد. 5 سال طول کشيده بود تا ريشه هاي بامبو به اندازه کافي قوي شوند. ريشه هايي که بامبو را قوي مي ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي کرد.»
خداوند در ادامه فرمود: «آيا مي داني در تمامي اين سالها که تو درگير مبارزه با سختيها و مشکلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحکم مي ساختي. من در تمامي اين مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم. هرگز خودت را با ديگران مقايسه نکن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل کمک مي کنند. زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد مي کني و قد مي کشي!»
از او پرسيدم: «من چقدر قد مي کشم؟»
در پاسخ از من پرسيد: «بامبو چقدر رشد مي کند؟»
جواب دادم: «هر چقدر که بتواند.»
گفت: «تو نيز بايد رشد کني و قد بکشي، هر اندازه که بتواني.»
بيتوته/ اين مثل در مورد افرادي گفته مي شود که متکي به غيراند و به خداوند توکل ندارند.
در زمان قديم پادشاهي بوده به نام اکبر، اين پادشاه افراد چاپلوس و متملق را هميشه دور خودش جمع مي کرد تا از او تعريف کنند. در اطراف قصر اکبر شاه هميشه گدايان زيادي به حمد و ثناي اکبرشاه مشغول بودند. در ميان اين گداها دو گداي نابينا به نام هاي قاسم و بشير بودند. بشير به خاطر اينکه چاپلوسي کرده باشد و پادشاه به او چيزي بدهد مرتب مي گفته است:«اکبر بدهد.» اما قاسم مي گفته:«اکبر ندهد، خداي اکبر بدهد.»
چون اکبر شاه افرادي را که از او تعريف مي کردند و او را بخشنده مي خواندند دوست مي داشت، يک روز دستور داد يک مرغي بريان کنند و مقداري زر سرخ در شکم مرغ بگذارند و با مقداري برنج براي بشير ببرند. بشير که از همه جا بي خبر بود طمع بر او غالب شد و آن مرغ و برنج از گلويش پايين نرفت و آن را به دو ريال به قاسم فروخت. قاسم هم مرغ و پلو را براي زن و بچه اش به خانه برد. شب وقتي مشغول خوردن مرغ و پلو شدند زرهاي سرخ را ديدند و شکر خدا را به جا آوردند.
به اين منوال اکبر شاه چند روز پشت سر هم مرغي بريان همراه با زر سرخ براي بشير مي فرستاد و بشير هم هر روز آن را به قيمت ناچيز به قاسم مي فروخت. تا اينکه روزي باز گذار اکبر شاه به پشت قصر افتاد و ديد بشير اين جمله معروف را تکرار مي کند و مي گويد: «اکبر بدهد.» قاسم هم مي گويد: «اکبر ندهد، خداي اکبر بدهد.» اکبر شاه تعجت مي کند و بشير را به قصر مي طلبد و به او مي گويد: « اي مرد، چند روز است که من براي تو مرغ بريان که شکمش پر از زر سرخ بوده فرستادم. آنها را چه کردي؟ تو ديگر محتاج نيستي.»
بشير بيچاره که تازه مي فهمد چگونه آن همه زر سرخ را از دست داده، آه از نهادش بلند مي شود و مي گويد: « اي قبله عالم، من آن مرغها را نخوردم و آنها را به قيمت ارزاني به قاسم فروختم.» اکبر مي گويد: « اي احمق، قاسم درست مي گويد. اکبر کيست که بدهد؟ خداي اکبر بدهد.» و او را از قصر بيرون مي کند.
کتابدوني/ تنها بازمانده يک کشتي شکسته توسط جريان آب به يک جزيره دورافتاده برده شد. با بي قراري به درگاه خداوند دعا ميکرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم ميدوخت، تا شايد نشاني از کمک بيابد اما هيچ چيز به چشم نميآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت که کلبه اي کوچک بسازد تا خود و وسايل اندکش را بهتر محافظت نمايد. روزي پس از آنکه از جستجوي غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستي با من چنين کني؟»
صبح روز بعد او با صداي يک کشتي که به جزيره نزديک ميشد از خواب برخاست. آن کشتي ميآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد که من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودي را که فرستادي، ديديم!»
آسان ميتوان دلسرد شد هنگامي که بنظر ميرسد کارها به خوبي پيش نميروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در کار زندگي ماست، حتي در ميان درد و رنج. دفعه آينده که کلبه شما در حال سوختن است به ياد آوريد که آن شايد علامتي باشد براي فراخواندن رحمت خداوند.
داستانک/جروبحث بافردنادان
سمت خدا/ روزي عالمي، شاگرد خود را در حال دست به يقه شدن با يک نادان ديد.
به او گفت:
مدتها بهدنبال اين سؤال بودم که چرا خداوند به هيچ پرندهاي شاخ نداده است؟
سرانجام فهميدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر ميتواند پَر بکشد و پرواز کند، پس نيازي به شاخ در آفرينش او نبوده است.
انسان نيز، زماني که ميتواند از جر و بحث با يک فرد نادان پَر بکشد و فرار کند، نبايد بايستد و با او جر و بحث کند.
بدان زماني که پَر پرواز داري، نيازي به شاخ گاو نداري. اين پَر پرواز را فقط علم به انسان ميدهد و شاخ گاو را جهالت.
درباره این سایت